نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

تلخ - شیرین

گه گداری که دلم می گیرد
می نشینم آرام
گوشه دنج اتاقی تاریک
و به اندازه ی غم های دلم می گریم
گه گداری شعری می خوانم
از سهراب...
از سایه...
از فریدون و فروغ
زندگی سخت که نیست...
روزها می گذرد
من به پایان دلم نزدیکم
راستی یادم رفت
شعر هم می گویم
گه گداری به خودم...
مردم شهر...
به تفاوت هامان می خندم
به کلاس درس و استادم که دلش نازک نیست
همکلاسم که به فکر فرداست
امتحان فردا...
من و دفترچه ی شعرم ...
به عجب دنیایی
زندگی سخت که نیست...
زمزمه می کردم
کاش دنیا همه اش شب باشد
شب که تو می خوابی...
شب که من بیدارم...
نه ببخشید
من از شب ها هم بیزارم
گه گداری باید مثل آدم ها شد
زندگی باید کرد
تلخ...
شیرین...
شاید این تعریف است
چه کسی می داند
روز اول - شیرین-یعنی چه؟؟؟

چرا مادرانمان را دوست داریم؟

چون ما را با درد به دنیا می‌آورد و بلافاصله با لبخند می‌پذیرد

 

چون شیرشیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزند ، پشت دستشان می‌ریزند

 

چون وقتی تب می‌کنیم، آن‌ها هم عرق می‌ریزند

 

چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان می‌گوییم سیب می خوام، با صدای بلند می‌گویند منیر خانوم بی زحمت یه سیب به این بچه بدهید و ما را عصبانی می‌کند

 

چون وقتی در قابلمه غذا را برمی دارند، یک بخاری بلند می شود که آدم دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد!

 

چون وقتی تازه ساعت یازده شب یادمان می افتد که فلان کار را که باید فردا در مدرسه تحویل دهیم یادمان رفته،بعد از یک تشر خودش هم پابه پایمان زحمت می کشد که همان نصف شبی تمامش کنیم

 

چون وسط سریال‌های ملودرام گریه می‌کند!

 

چون بعد از گرفتن هدیه روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشندگان بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشند!

 

چون شبهای امتحان و کنکور پابه ‌پای ما کم می‌خوابد اما کسی نیست که برایش قهوه بیاورد و میوه پوست بکند!

 

به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما، گریه می‌کند و نذر می کند و پوتین‌هایمان را در هر مرخصی واکس می‌زند!

 

چون وقتی  یک لیوان آب به دستش می دهیم یک طوری تشکر می کند که واقعا باور می‌کنیم شاخ غول شکانده‌ایم!!

 

چون  عینکش را میزند روی سرش و پنج دقیقۀ بعد در حالیکه عینکش به چشمش است می پرسد:این عینک منو ندیدین؟

 

چون هیچوقت یادشان نمی‌رود که از کدام غذا بدمان می‌آید و عاشق کدام غذاییم ،حتی وقتی که روی تخت بیمارستانند و قرار است ناهار را با هم بخوریم چون همانجا هم تمام فکر و ذکرشان این است که وای بچم خسته شد بس که مریض داری کرد!

 

و چون هروقت باهاش بد حرف میزنیم و دلش رو برای هزارمین بار می شکنیم، چند روز بعد همه رو از دلش میریزه بیرون و خودش رو گول میزنه که :‌بخشش از بزرگانه!!

 

و  

چون مادرند! 

یه دوست عزیزی که مادرش به رحمت خدا رفته گفت که تبریک بگیم به مادرمون از طرفش... یه دفعه بغضم جِست! ... روح مادرش شاد. 

 

فقط این متنو دوست دارم.واسه همینم آپیدم.

دوستی ساده

+امروز سپیده اومده بود خونه ی ما.Hello

بعد از کلی روز که با هم مدرسه رفته بودیم و من رفته بودم خونشون.  

جدیدا جوری شده بود که همش میگفت تو بیا. چمیدونم یا حال نداشت یا میگفت میخواهم برم فلان جا(پاکستان)نیشخند مامانم دکتره و امین بصاره و از این چیزا دیگه. بعدش من به صورت یک چتر باز حرفه ای نشونه گیری میکردم و میریختم تو خونشون... نیشخند به عبارتی از عاشورا دیگه سپیده نیومده بود خونه  ما. 

روز خوبی رو داشتیم. کلی حرف زدیم و نامه خوندیم و اینترنت اومدیم و بازم حرف زدیم... نیشخندمن که همیشه تعجب میکنم. چقدر زود گذشت! از سه تا هفت برامون خیلی سریع گذشت.  

خیلی خوشحالم که سپیده با من دوسته. از زمانی که راهنمایی بودیم این احساسو داشتم. از این که میتونستم بگم این سپیدست دوست من احساس غرور میکردم اولش فکر میکردم چون درسش همیشه از من جلوتر بود من این حس رو داشتم. الان که دیگه همکلاسی نیستیم و من رقابتی باهاش ندارم احساس میکنم که همون حالت در من هست پس این احساس مال درسش نبوده. به یه چیز دیگه مربوط بوده.  

رابطه ی من باهاش خیلی فوق العادست.خیلی باهاش راحتم. همه چیزو باهاش درمیون میزارم. البته احساس میکنم خجالت میکشم بعضی اوقات از زدن بعضی حرف ها ولی اگه بزاریم خجالته هی بیشتر و بیشتر بشه خیلی چیزا رو باخودش میبره تحت سکوت ها. [افکت فلسفی]

  

بعضی از آدما هم هستن که من خیلی زیاد دوسشون دارم اما هیچوقت نمیتونن حکم بهترین دوست رو برای من داشته باشن. این برای من خارق العادست... 

+ سال دوم دبیرستانم هم تموم شد. با همه ی چرندیانش! نیشخندامسال خیلی چیزا یاد گرفتم!‌واقعا خیلی خیلی چیزا یاد گرفتم.خودمو بیشتر شناختم و واقعا شاید بزرگ تر شدم. خیلی این خوبه ! خوشحالم.  

امروز روز آخر بود. روز آخر که بچه ها رو میدیم ...  

امروز من برای اولین بار آب بازی کردم توی این یکسال. من فکر کنم هیچوفت آب بازی نکرده بودم از خیس شدن نفرت داشتم. نمیخواستم بازی کنم یکی از بچه ها اصرار کرد منم با اکراه قبول کردم  و فهمید  خیلی هم حال میده جالب این جاست که ساعتــ (ناظمــ)ـــچی هم فقط گفت:‌زدی به سیم آخرها!  

خیلی باحال بود شلنگ رو گرفتم روی سرتاپای نفیسه و پریا یه مشت آب با همه ی روز زیادش ریخت توی صورتم و من کلی فرهنگی و مولایی رو خیس کردم و خندیدیم و خلاصه واسه خودش مدرسه شده بود صفاسیتی...  

برای آخرین بار سمبوسه های مدرسه رو خوردم چقدر خوشمزه بودن ... چقدر وقتی گرسنه بودیم حال میداد خوردنشون...  

 

خیلی خوبه که یه شانس دیگه دارم برای بودن در کنار سپیده و بقیه ... 

 با این که بر خلاف هرسالی که از دوستیمون گذشت روزی ۱ ساعت هم دیگرو میدیدیم اما همینشم قشنگ بود. دیگه باید عادت کنیم گیرم دانشگاهمون یکی میشد دیگه من که نمیتونم برم با سپیده و شوهرشـ[در آینده ی نزدیک ایشالاـ]... ( دِ بگو ایشالا که لال از دنیا نری) زندگی کنم. 

چه لحظه هایی که من تنها بودم و به جمع شش نفره ی اونها خوش میگذشت و دروغ نگم چه روزهایی هم من و مریم و زینب و بقیه ی بچه ها میخندیدیم و اونا ریاضی داشتننیشخند 

 

این هم یه مدل با هم بودن و نبودنه... سارا و هاله ...  

همیشه میگفتن: ای بابا ... بیرون از مدرسه هم میشه دوست بود. 

اون موقع نپذیرفتم و اشک ریختم و حرص خوردم اما... 

حالا به حرفاشون رسیدم ... دارم بزرگ میشم پس باید از بزرگ شدن نترسم و حیطه ی رابطه رو بزرگ تر کنم... برای رسیدن به هدف مشترک منو سپیده... یه بودن همیشگی. 

 

+ سارا و هاله عزیزم... همه به یادتون هستیم. جاتون خالیه.خیلی زیاد.

 

من نوشت

+ این که من  هر روز از خواب بیدار میشم و میدونم قراره تا شب چه اتفاقایی بیفته خیلی کسل کنندست. 

میدونم قراره تو مدرسه چی بشه و میدونم چه ساعتی میرم و کی سپیده رو میبینم و چه حرفایی میزنیم و  توی مدرسه چه کار میکنم و از یه راه همیشگی میام خونه و میخوابم و درس و تــکرار ...  

هر روز میدونم روز بعدش چه خبره... دلم میخواد یه چیــز متفاوت داشته باشم.  

مث یه راه جدید برای عبور و مرور... خبر خوب! ... یه هیجان مث رنجر !‌ یه طپش قلب تند مث این که سوار یه کوستر بزرگ شدی !

 

+‌ گاهی اوقات دلم میگیره که چیزی ندارم که بهش افتخار کنم دلم خیلی میگیره... وقتی کسی میخواد از من تعریف کنه میگه تو خیلی با نمکی و میتونی دوستای زیادی پیدا کنی...  و در آخر میگه : تو خیلی باحالی!!!! همین!! فقط همین ؟؟  

برای من این کافی نیست. 

   

خیلی دلم گرفته ...  

+ دیگه هیچی. 

یو هو !

+ استرس دارم شدیدا! کتابای فیزیک و ریاضی و هندسه رو نگاه میکنم و عزا میگیرم!‌بعدم یاد عربی میفتم! ... چقدر من واسه امتحانای نیم ترم زحمت کشیدم و آخرشم گند خورد تو همه چیز!‌ زبان! زبان انگلیسی شدم ۱۷ !!‌ آخه دیگه زبانم درسه من بشم ۱۷ ؟‌ فیزیک! ریاضی! شیمی! من چقدر زحمت کشیده بودم و هر روز پشت سر هم امتحان داده بودم... به قول قدیمیا خدا به سر شاهده من شب امتحان هندسه داشتم گریه میکردم و حل میکردم!‌من تو ۴۸ ساعت ۵ ساعت خوابیده بودم! شب ِ‌ امتحان عربی من ۳ ساعت خوابیده بودم! نمیگم میتونستم که بیست بشم! میشد که خیلی بهتر از این حرف ها باشه اگه برنامه ی درست و حسابی برای امتحانا چیده میشد... اگه یه کم وقت بیشتری داشتیم من استراحتم بیشتر میشد و ضمنا تمرکزم بیشتر میشد!  

 

این همه نمره های شاهکار رو گرفتم و یدونشم مامانم نمیدونه! خدابه سر شاهده اگه کارنامه ی منو ببینه‌! تیکه تیکه ام میکنه میریزه تو قورمه سبزی! ... فکر کنم دیگه بس باشه... دارم شبیه شیدا (یکی از بچه های کلاسمون)‌میشم. 

      

+ دلم برای همتون تنگ شده... من هستم... شماها هیچکودومتون نیستین... 

( افکت دست تکون دادن) ... یو هو !‌من این جام!  

به کجا چنین شتابان ؟

داشتم فکر میکردم این جاها چقدر عوض شده! ... 

چقدر از من دور شده اون روزایی تازه اینترنت رو وصل کرده بودیم و من یه سره تو وبلاگ خواهران گلزار و خالی وود پلاس بودم! چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزایی که بلد نبودم وبلاگ بسازم! چقدر ذوق کردم وقتی اولین وبلاگم رو ساختم و یه دست خط واسه خودم پیدا کردم! ... با سانیا و سپیده دوست شدم ... بعد به واسطه ی تعریفای سانیا با اتاق آبی هاله آشنا شدم کلی داستان های مختلف و نوشته های مختلف ! خیلی خیلی گذشت و با خیلی ها دوست شدم و بعدم یکی یکی ... لعیا و محدثه و فرشاد و ... بعدم چند تا پای ثابت و اومدن سپیده به اینترنت. 

چقدر بده که زمان میگذره و آدما رو این قدر عوض میکنه. 

الان هرکسی درگیر یه چیزی شده... مشکلات هرکس توی زندگیش باعث شده این جاها چقدر عوض بشه! همه آدرس های وبلاگشون رو از یه کسی پنهون کردن و نوشته ها دوپهلو شده. 

 

(دنیا این طوریه دیگه)... آره... همیشه همین طوریه... دیگه سخته برام منم مث اون موقع ها ریز ِ‌ اتفاقات مدرسه رو این جا یا هیچ جای دیگه ثبت کنم! منم عوض شدم! ولی چقد اون موقع ها همه چیز ساده تر بود. همه چیز قشنگ تر بود. کسی درگیر نشده بود... چقدر بچه ها اتفاقات جالبی رو از روزشون نقل میکردن... حتی تا همین چند وقت پیش... چند ماه پیش... 

حتی توی زندگی خانوادگیم... روابط فامیلی هی سرد تر و سرد تر میشه... هر سال یه عده از لیست رفت و آمد عید خط میخورن و روز به روز همه سرد تر میشن! ...  شبیه کشور های خارجی دارن میشن همه...  

واقعا قراره این جوری پیش بره ؟‌ 

هر روز قراره بد تر از دیروزش بشه ؟‌ 

همه قراره بیشتر و بیشتر از همدیگه و از اجتماع فاصله بگیرن؟(خودمو میگم) 

 

+ نمیدونم ... نمیدونم دیگه چی بگم. برای همه چیز نگرانم... خیلی چیز ها هم برای نوشتن دارم اما ... دگر حوصله ای نیست. 

 

+ به امید بهتر(ین) شدن.

پیاز !

نصف کلاس گروه اولی بودند که رفته بودن آزمایشگاه... رفتن که سلول های سبزی و پیاز و تره و ... زیر میکروسکوپ ببینند... میز آخر مثل همیشه شلوغ و پر حرف بود ... مریم پیش من نشسته بود و دونفر جلویی هم برگشته بودند و حرف های زینب و من و مریم روگوش میکردن... من امروز بیشتر شنونده بودم تا سخنران... نفهمیدم بحث از کجا به کجا کشید ... یکی گفت :‌هرکی این پیاز روی میز رو بخوره!! 

شیطان افتاده بود توی کله ام!  

-+ اگه بخوره چی ؟؟  

-هر کی بخوره خیلی مرده!
+برو بابا مردا همشون نامردن!  

 : اگه بخوری دو هفته تکلیفاتو انجام میدیم!
+ برو بابا!!
- پس چی ؟ 

+‌نمیدونم! چیزای خوب! 

- پول خوبه ؟؟؟ 

+ پول که خیلییی خوبه !
-چیزای خوب بگین!
-چی خوبه ؟ 

- آقا وایسا.. وایسا... پول بلیط سینماش رو ما میدیم!   

- ساکت ! ساکت!!  داره حرف میزنه!
- مهشید یه دقه ساکت! داره حرف میزنه! 

+‌چی میگه حالا؟ 

-بگو... به بار دیگه بگو!
-میگم هرکی بخوره پول بلیط سینماش رو ما میدیم!
- با مخلفات سینماش دیگه ؟؟ 

-آره ! آره ! 

- گفتینا! 

+‌هر کی نخوره نامرده!
- بده من نصفض کنم!! عادلانه!
+‌ نمیخواد بده من!‌اوستات نشسته این جا... 

برنگشتم صورت زینب رو که نصف دیگهــ ( ــیه کم بزرگتر بود مال اونــ ) دستش بود رو نگاه کنم... به جز میز جلویی- میز جلو ترهم برگشته بودن عقب... زنگ اول بود و هنوز هیچی نخورده بودم ... می ارزید؟؟ اگه می زاشتمش زمین چی میشد ؟ هیچی ! ولی نزاشتمش ! فقط به خاطر این که یاد بگیرم پای حرفم وایسم!   پیاز ها هنوز تو دست من و زینب بود... 

- بخورید دیگه! 

- همشو بخورید! یه جا بزارید تو دهنتون! 

+‌ به تو چه ! 

- هر جور بلدی بخور!
-گاز بزن!  

- چیه پشیمونین ؟؟
... 

دیگه جواب ندادم و گاز زدم! اولین چیزی که حس کردم چی بود؟؟   این : (‌خرچ ) 

و دیگه تا آخرش فقط پیاز ! پیاز . . . 

  

 

+ نمیدانم دبیرستان چه جور دوره ایست؟ مرموز است ... هیجان انگیز است ... عجیب است... درست است که خیلی بد مزه بود و کار احمقانه ای بود و بلیط سینما هم پولش را خودم میدهم چون خوشم نمی آید زیر دین کسی باشم .... اصلا پول چه ارزشی دارد وقتی منو زینب خیلی اهل ریسکیم ودیگران نه  ولی ...   « همش خاطره میشه » 

پرگار ۲

  قضاوت

رفتیم سینما با سپیده...جدایی نادر از سیمین... نوشته و ساخته ی اصغر فرهادی ... که چقدر تحت تاثیرم قرار داد...  

 

راستی چه باید از این فیلم ها یاد گرفت ؟ فقط باید فکر کرد که چرا به قول سپیده ملت کارگردان علاقه دارند برای پایان فیلم خودت تصمیم بگیری... مثل اینکه خودمان تصمیم گرفتیم الی مرد یا زنده ماند... حالا خودمان آینده ی ترمه را رقم بزنیم ... 

درست است آقای فرهادی ۲ فیلم معروفش را با پایانی باز پشت سرگذاشت که تماشاگر را تشویق کند ادامه اش را پردازش کند اما چرا نباید این جنبه ی سبک آقای فرهادی را در نظر گرفت که در کل فیلم نمی شود حق را به کسی داد... در کل نمیشود قضاوت کرد... شاید در این جا نکته ای را به ایرانی ها گوشزد میکند این داستان که چرا همه ی ما این قدر زود راجع به هم قضاوت میکنیم؟ 

 

همه ی ما انسان هایی هستیم که در زندگی خود جزئیات ریز و درشتی داریم اما دیگران بلافصله با دیدن ما شروع به نظر دادن کرده و برای ما صفت ارائه میدهند و راهکار پیشنهاد میکنند... چرا مردم این چنین هستند...؟ واقعا یک انسان - خود من- به چه حقی به خود اجازه میدهد رای دهد در باره ی کسی ...  افکار پوچ خود را شایعه سازد و با حرف هایش ذهنیت دیگران را در مورد اتفاقی یا شخصی لکه دار کند؟  

چرا با قضاوت های بی مورد این قدر دل مردم را شکستیم  بدون این که بدانیم در عمق خبری که شنیدیم چه بوده ؟ ... چرا ماجرای قتل فرزندی به دست مادرش را میشنویم که از فقر بوده و حکم صاردر میکنیم ؟ چه کسی میداند اگر آن کودک نمی مرد فردا قرار بود دست به چه کاری بزند ؟ چه مریضی داشت ؟ پدرش قرار بود او را چند هزار تومان بفروشد ؟ ... چه کسی می داند مادرش معتاد بود یا پدرش؟ آیا کودک مریضی داشت ؟ آیا این قتل عمد بود ؟ زن مریضی روانی داشت ؟ شوهرش هر شب عصبی میشد و کودک از زود ضربه ها ی پدر تا صبح چند بار می میرد و زنده مبشد یا خیلی مسائل جزئی دیگر ... ؟ 

  

خواهرم در آستانه ی گرفتن مدرک روانشناسی به من گفت که الاترین درجه در روانشناسی قضاوت ناحق نکردن است چه خوب میشد همه یاد بگیریم...  البته خود من یاد بگیرم و موضوع مناسب تری برای صجبت های بی سرو تهم انتخاب کنم...  من باید از خودم شروع کنم...  (‌سخته ... ولی ممکنه!) 

 

+ کاش اصغر فرهادی در همین خاک به تاراج رفته بماند ... با این که هنرش از دست میرود... با این که استعدادش زیر قانون های سفت و سخت امضاهای متعدد و بروکراسی کمرنگ خواهد شد... مثل مهران مدیری که چقدر هر روز تحلیل میرود به خاطر چهار چوب های وزارت-اررر--ش--اد! 

   

  

+پست پرگار زدم و حرف از ایرانم و ایرانی ها شد ... ایمیلم را چک میکردم که خواندم به هموطنانت بگو :‌ 

- سگ پارس نمیکند... واق واق میکند. پارس کلام آریایی هاست... متاسفانه این ضربه ای بود که از تازیان خوردیم... به جای گفتن واژه ی پارس سگ از واق واق استفاده کنید...

- ما غذا نمیخوریم ... غذا در زبان تازیان به معنای پس آب شتر است و در دوران اسارات هنگامی که به آرایی های اثیر نان و آبی داده میشد گفته میشد: غذا بخورید ! ... به جای واژه ی غذا از خوراک - نهار- شام - میان وعده- استفاده کنید. 

  +‌چقدر دلم برای وطنم میسوزد وقتی خیلی چیز ها را میبینم . . . 

+‌باز دوباره عمو فرشاد ترکمان کرد ... حیف میشود این استعدادش را ثبت و حذف میکند ! هرکار کنیم عمو فری هم پسر است و مثل بقیه مذکر ها ! ...  

 

+‌تولد خواهرم مبارک ...  عزیز ترین عزیزم است نیلوفر!

اعلام موقعیت!

ساعت یه ربع به دو روز ۱۳ فروردین 

هنوز ز ۱۰ تا از سوالای فیزیکم مونده!    

بعدشم میخوام برم بیرون ... شب برمیگردم!

زنده باد خود ِ‌ خونسردم!

برای همیشه خداحافظ

بچه ها من دیگه اصلا نمیتونم وبلاگ نویسی کنم... حالم از همه چیز اینترنت و این خانواده ی نتیمون به هم میخوره! از وبلاگم و نوشته هام متنفرم... دلم میخواد برم گم بشم!‌ برم و دیگه هرگز و هرگز به اینترت وصل نشم! میخوام برم و همه ی این روزایی که وبلاگ نویسی میکردم رو فراموش کنم...  خداحافظ. 

 + فقط خواستم دروغ ۱۳ به در رو زود تر گفته باشم... نیشخند 

+  خیلی وقته بازی وبلاگی نکردیم من  از همه ی دوستام که میان بهم سر میزنن خواهش میکنم یه دروغ ۱۳ بگن! حالا یا کامنت یا یه پست... هرجور میلتونه!