+میخواستم این پست را اختصاص دهم به پرگار شماره دو که چرخشی داشته باشیم روی مسائل سیاسی و مذهبی ایران که به هم گره خورده اند... یک گره ی کور.
بررسی کنیم جنبشی را که همه میدانیم –اگر واقع بین باشیم- ده تا پانزده سال دیگر جای رشد دارد.در مورد جوانانی که شب بیست و پنج بهمن ماه در حیاط وزارت کار یخ زدند- بدون روپوش- و در مورد گروه هایی بحث کنیم که در سال انتخابات عزیز از دست دادند و گروه هایی که درگیر راهپیمایی از دست ماموران فرار کردند و گروهی که با این که سرنوشت را میداند بهانه می آورند که به حرف من و تو نیست و میماند در خانه که خدایی نکرده مشکلی برایشان پیش نیاید میماند توی خانه و گروهی که اصلا توی باغ نیستند... نمیداند سهر-ا-ب کیست...ندا کیست... مج-ید ت-وکلی کیست ؟ و خیلی های دیگر کی هستند که برای رهایی این آخرین قطره های تمدن خون دادند یا شکنجه شدند.
اما ترس های دوشنبه و فرار ها... دیدن اشک روی گونه های پیرزنی تنها و بیکس... شجاعت یک مرد میانسال در برابر گارد ویژه که انگار چند روزی بود که غذا نخورده و وحشی شده بودند و ضربه های نیروی انتظامی که در همه جای دنیا مسئول برقراری نظم و امنیت است... نوک این پرگار را شکست! ... اوه! فراموش کردم که ایرانمان... مثل هیچ جای دنیا نیست! این جا یک زندان بزرگ است...
حالتان گرفته باد ای ... نیروی ... ان-تظامی!
+ دستام آمادس میخوام حسابی بنویسم الان سردرد داری بپر + پنجمی!
+* تنها شده ام. بسیاربسیار تنها و بی کس.
در بین همان دوستانی هستم که از اول دبیرستان انتخاب کردم. که بیشترشان رفتند یک رشته ی دیگر.به جز یکیشان. دوستانی که اگر پای حرف بیفتد بسیار به فکر هستند و به من علاقه دارند ولی من را تنها گذاشتند... درست زمانی که احساس کردم حالا باید از وجود دوست لذت ببریم فهمیدم اصلا دوستی نداریم... چشم هایم باز شد و دیدم خیال میکردم! آن زمان احساس میکردم احتیاج به هم صحبت دارم آنگاه همه تنهایمان گذاشتند و کسی داوطلب نشد درد دلم را بداند و همه صبر کردند تا من خودم شروع کنم به درد دل کردن ولی من اصلا توی همچون شرایطی نبودم! همه جا پرشد از نیش و کنایه و هر بار که به هر دلیل اخم های در هم رفته ی من را دیدند گفتند " اه باز شروع کرد!" "حق داری ناراحت باشی" " دنبال بهانه ای" و از این قبیل کلمات ذجرم را روز افزون کردند...
من نیز خودم را از رخوت بیرون کشیدم آن هم به تنهایی... و همه را دیدم که دست روی دست گذاشتند و توقع دارند من برم و شروع کنم در حالی که در رفتار آنان هیچ زمینه ای برای صحبت نمیدیدم...
خوب به حقایقی بس شگفت انگیز دست یافتم این که با این که همیشه گفتم این دوستان را که در دبیرستان دارم دوست ندارم ولی چون ذاتا و نه ظاهرا آدم احساساتی هستم دوستشان دارم. حتی سارا را دوست دارم... و واقعا دیدگاهم به همه عوض شده است... اما آنها دوستم ندارند با این که شاید لفظا گفته باشند اما... من نمیدانم به چه زبانی باید بگویم دوستتان دارم ؟ هیچ گاه قلبا از آنها دلگیر نشدم و هرگز نگفتم دلم را شکستید... من جز یکبار در این شانزده سال دلم شکته نشده... چون آنها دوستم هستند هرچقدرهم گلایه کنم باز هم احساساتی بهشان دارم... من هر روز برای دیدنشان میروم با این که نماینده ی ناظم در کلاسشان به من گفته حق ندارم بروم آنجا... منی که اصلا نمی توانم جایی را تحمل کنم که من را ازآن جا رانده اند میروم باز هم چون دلم برایشان تنگ میشود... من ناخداگاه این چیز هارا پای علاقه میگذارم و در حال حاضر دغدغه ام تنهایی ام شده و کسانی که تنهایم میگذارند پس به جرئت میگویند هیچکدامشان – به جز پریا- ده بار ِ مکرر نیامند توی کلاس کزایی ما.
من از دوستان دیگرم رفتاری همچون پریا را داشتیم... با یک سری احساسات دیگر ولی.چون اوهم خیلی ضد حال میشود بعضی اوقات... خیلی نباید به او چشم امید داشت.
من هر گزاین حرف هارا جز از ذهن نگذراندم و حرفی نزدم که برابم دل بسوزانند حال اگر این جا هم نوشتم فقط و فقط برای این که دیگر برایم ارزشی ندارد این که چه کسی دوستم دارد و چه کسی نه. مهم این است که من چه کسانی را دوست دارم؟... دیگر آمدن و نیامدن و دوست داشتن و نداشتنشان بی ارزش شده!
من در لحظات سخت زندگی ام ذات آنها را شناختم و بعد از پیدا کردن خودم آنچرا که در درونم بود با عده ای از آن ها درمیان گذاشتم.دانستم آن ها من را نشناختند نمیداند نه تنها باید دستمان را میگرفتند باید هُلم میداند تا را بیفتم.
حالا دیگر احتیاج به کسی ندارم ناراحتی هایم را برای خودم گذاشتم و چون هرزمان از حرف کسی ناراحت شدم یا مشکلی ذهن را آزار داد اسممان را گذاشتند بد اخلاق و بی جنبه و مزخرف و با عبارت هایی یا مسخره شدیم و بی اهمیت جلوه نمودند من را.
نمیدانم چه اخلاق گندیست که دارم... یک چیز را که توقع کنم نه تنها دیگر برایم ارزشی ندارد... بلکه برایم بی ارزش و حتی آزار دهنده هم میشود!
باز هم فریاد دوران کودکی را دارم... من هم آدم هستم... احساسات دارم... فقط برای شوخی کردن آفریده نشدم و گاهی میتوانم جدی صحبت کنم واز اطلاعاتم در حرف هایم استفاده کنم و از دست دیگران ناراحت شوم مثل خودشان! من حساس نشدم! به خدا باید جدی گرفته شوم!
و بسیار تنها شدم.... بسیار تنها و بی کس!
+ دقت کردید چرا دیگر لینک نمیکنم؟ چون همه شما- مامان بزرگ هاله و مامان سپیده و دخترم سانیا و استاد دانته و رفیق های همه چیز تمامم سین مث سپید و لعیا که پای ثابت این جا شده اید برایم شده اید خانواده و هرگز نگذاشتید بگویم ... در بلاگستان نیز تنها شدم... بسیار تنها و بی کس.
+ یک چیز جدید کشف کردم... توی حمام که گریه کنی کسی نمیفهمد! اشک هایت را آب میشوید قرمزی چشم برای حساسیت به شامپوی جدید و وَرَم ِ صورت و گودی چشم ها برای آلرژی به صابون خرچنگ!
+ لعیای عزیز کامنت دونیت باز نمیشه... نمیدونم چشه؟ ارور میده.
هیچ سوژه ای برای نوشتن در ما نیست!
این جمله را نوشتیم لیک اعلان کنیم زنده ایم...
بسی پر رنگ هم زنده ایم !
و قصد داریم زنده هم بمانیم...
عمرا بمیریم!
واسه حلوای ما نقشه نکشید...
چارچنگولی چسبیدیم به دنیا...
بچه ها من زنده هستم.
فقط دارم زندگی میکنم.
خواهش میکنم این همه نگران نباشید.
سپیده هم خوب است نمیدانم چرا نیامده بلاگستان.
ولی من سالم ِ سالمم!! دارم زندگی ام را مرتب میکنم...
روزی نیست که بهتان فکر نکنم.
نگران نباشید.
برمیگردم...
شاید دور
شاید نزدیک
من «دخترم» میشوم وقتی مادرم پای تلفن به دوستش از معدل و رشته ام میگوید.
من«خواهرم» میشوم برای دوستان خواهرم هنگامی که دارد اذیت هایم و سرو صدا هایم را میگوید
من «دختره ی احمق» میشوم وقتی دستم به فنجان قهوه یا چای میخورد و فرش کثیف میشود.
من«وظیفه نشناس» میشوم وقتی نمره ی فیزیکم را اعلام میکنم.
من«دانش آموز» ِمعمولی میشوم وقتی میگویم که زیست شناسی چند شدم یا هندسه پیشرفت کردم.
من «دختره»میشوم هنگامی که میخواهند بهم بی احترامی کنند.
من«کثافت» میشوم... بعضی اوقات ...
من «عضو ِ بد ِ خانواده » میشوم وقتی تمام صبح جمعه توی تخت آهنگ گوش کردم و ظهر هم برای خودم وقت صرف کردم.
من«سخنور ِعالی» میشوم وقتی باید یک برنامه را برای اولیا اجرا کنم...
من«بی انضباط و شلوغ» میشوم وقتی میخواهند نمره انضباط بدهند.
من« بد خط » میشوم وقتی باید برای ناظم لیست رد کنم.
من «خوش خط» میشوم وقتی یک عالمه نوشتی های ادبیات ِ دوستم مانده
من «دیوانه» میشوم وقتی توی نگاهم هیچ حسی موج نمیزند...
من «زنیکه» میشوم وقتی به هیچ مردی اعتنایی نمیکنم.
من « ضعیفه» میشوم وقتی میخواهم بروم اصفهان... دانشکده ی پزشکی...
من « دوست ِ بد» میشوم وقتی خودم کوه ِمشکلاتم و اصلا حوصله ندارم نیاز به همصحبت دارم.
من « دختر بی معرفت» میشوم وقتی از عقلم برای حل مشکلات کمک میگرم.
من «خرخون» میشوم وقتی فقط یک درس دینی-شیمی را میخوانم و جواب میدهم.
من «خنگ ِ مادرزاد» میشوم وقتی با ریاضی- فیزیک آبم توی یک جوب نمیرود.
من«دستبوس» میشوم وقتی مادرم در جواب ِدخترتون چه خوشگله به دوستانش میگوید!
من«ور وره جادو» میشوم وقتی مدام نق میزنم!
حتما...
من«دوشیزه مکرمه» میشوم وقتی زنها روی سرم قند میسابد و توی دلم قند آب میشود
من«مرحومه مغفوره» میشوم وقتی زیر یک کوه خاک بلاخره به آرامش میرسم...
من در ماه های اول عشق «عروسک- ملوسک-عشقک- پیشی ملوسه-پرنسس و ویتامین و ...»میشوم!
من«دختری مهربان و دوستی بی نظیر»میشوم البته تا چهلمم!
من « خودم» هستم!
فقط خودم!
«میــــم»
کاش ایران مستراح نبود*
یک زمانی بود که میگفتم دختر ها و پسر ها باید از سنین پایین دوستی
هارا تجربه کنند و از این نظریه تا پای مرگم دفاع میکردم.ولی حالا نظرم
کاملا نقطه ی مقابل این نظریه شدست...
هنوز هم میگویم که خیلی خوب بود اگر دختران و پسران میتوانستند روابط را تجربه کنند ولی در ایران نه.
وقتی در کشورمان هیچ زمینه سازی برای این گونه روابط نمیشود وقتی دخترها و پسر ها برای هم مثل قاره ی آمریکا برای آدم و هوا هستند چگونه میشود در سنین نوجوانی اجازه ی رابطه ی عاشقانه به آنها داد؟؟ دخترانی که از کودکی از پسر ها میترسند و با رفتن به مدرسه کاملا از دنیای پسر ها جدا میشوند(توصیه میشود رجوع شود به این پست)و پسرانی که دختران برایشان مثل موجوداتی ظریف و بی اراده میماند.خصوصا در ایران که همیشه به پسران یک پوئن مثبت داده میشود و همیشه احساس برتری نسبت به دختران دارند.(پسر پسر قند عسل- دختر دختر کپه ی خاکستر)
وقتی کودک ایرانی با این ذهنیت بزرگ میشود و در ۱۳ سالگی تازه دختر و پسر را میشناسد پسر برای سرگرمی به سراغ دختر میرود چون او را هنوز همان موجود کوچک و بازیچه میپندارزد و دختر نوجوان برای کشف این راز به سراغ او میرود که محدودیت های خانواده ی ایرانی را پایان دهند. نام این احساسات راعلاقه میپندارد و شکل رابطه کم کم عوض میشود اسم هایشان به [عزیزم] و [عشقم] تبدیل میشود و چون قد کشیدند و اندمشان شبیه مادرها و پدرهایشان شده خود را شبیه مادر و پدرشان میپندارند و سعی میکنند رابطه ی دوستانشان را شبیه آن ها کنند. دریغا که با گذشت هر سال تفکر فرد نوجوان نسبت به جنس مکمل که در روانشناسی هرگز و هرگز جنس مخالف نامیده نمیشود کامل تر میشود.
اگر در ایران زمینه درست میشد از ۵ سالگی در کنار یکدیگر رشد میکردند اگر دوران دبستان را کنار یکدیگر میگذراندیم و هرگز از هم جدا نمیشدند اگر مثل آلمان در کتاب های علوم دبستانشان عکس از اندام های یکدیگر میدیدند و درسش را میخوانند حالا همین خود ِشما هم با خواندن ِاین جمله ی من (یک جوری) نمیشدید... اگر یکدیگر را از کودکی لمس میکردند و یک دختر میتوانست انگار که پسر دقیقا دوست ِ دختر ِ اوست با او تماس بگیرد و از درس حرف بزند و... هیچوقت در ۱۳ سالگی جنس مکمل برایش ناشناخته نبود... عقده نبود...
وقتی شما کارکرد با اسیدسولفوریک را نمیدانید وقتی در اختیار یک دختر یا پسر ۱۵ ساله میگذاریدش با اسید فاجعه می آفریند ولی اگر در کودکی همه چیز برایش ملموس میشد هرگزو هرگز در نوجوانی فاجعه نمی آفرید و اسم خودش را شکست خورده در عشق و در زندگی نمیگذاشت.هرگز اشتباه نمیکرد...
بدون زمینه ی کودکی هرگز نمیشود در نوجوانی با جنس مخالف تنها ماند.
از دبیرستان که با دیوار های بلند و سیم خار دار از یکدیگر جدا شده ... پا گذاشتن به دانشگاه و همکلاسی شدن با یکدیگر نیز اختلال بر انگیز است و تنها عاملی که باعث میشود فاجعه ها کم تر شود رشد عقلانی ِ جوان است و این که عنصر (احتیاط شرط عقل است) به او اضافه شده.
* پرگار ۱ در پاسخ به نویسنده ی پست (مستراحی به وسعت یک سرزمین ) آمده است.