گه گداری که دلم می گیرد
می نشینم آرام
گوشه دنج اتاقی تاریک
و به اندازه ی غم های دلم می گریم
گه گداری شعری می خوانم
از سهراب...
از سایه...
از فریدون و فروغ
زندگی سخت که نیست...
روزها می گذرد
من به پایان دلم نزدیکم
راستی یادم رفت
شعر هم می گویم
گه گداری به خودم...
مردم شهر...
به تفاوت هامان می خندم
به کلاس درس و استادم که دلش نازک نیست
همکلاسم که به فکر فرداست
امتحان فردا...
من و دفترچه ی شعرم ...
به عجب دنیایی
زندگی سخت که نیست...
زمزمه می کردم
کاش دنیا همه اش شب باشد
شب که تو می خوابی...
شب که من بیدارم...
نه ببخشید
من از شب ها هم بیزارم
گه گداری باید مثل آدم ها شد
زندگی باید کرد
تلخ...
شیرین...
شاید این تعریف است
چه کسی می داند
روز اول - شیرین-یعنی چه؟؟؟