سال هشتادو نه هم تمام شد دوستش نداشتم این سال را فقط چند جمله مینویسم ... نمیخواهم مثل دوران بچگی هایم آرزو کنم که از روز اول سال دختر فوق العاده ای شوم... اما خوب است که آرزو کنم در روز های آخر سال نود( همین جا و در کنار شما ان شاالله) بنویسم که در سال نود هرگز کسی را از خودم نرنجاندم...
و این مهم ترین آیکون برای سال نودم است.
* چقدر خاطره انگیز است این عنوان برای منی که با سال هشتادو هشت هم همین طور خداحافظی کردم.... میگویم آقای هشتادو نه (یا هشت) چون این سالـ (ها )برایم سالـ (های) خوبی نبودندضمنا آقایون همیشه بدها هستند... به این صورت که : آقا دزده- آقا گرگه- آقا روباهه- و در مقابلش داریم :خورشید خانم - آفتاب خانم- مهتاب خانم- ...
کاش سال نود ... خانمِ نود بشود ...
+نوروزِآریایی و فرا رسیدن بهار بر ایران و ایرانی مبارک... به امید بهروزی برای ایران آزاد...
اضاف: هاله ی عزیزم و دیگر دوستانی که در لینک کردن من دچار تردیداید... راحت باشید ... لینک کنید... اصلا هم تبلیغ بکنید... وبلاگ خودت است عزیز !
حس خوبیست که میروی مهمانی دوستانت... یک جمع هفت هشت نفره ی مهربان و دوست داشتنی ... بدون این که روی کسی مارک بزنند... بگویند کی فیزیک بیست میشود و کی نه ! خیلی حس قشنگیست ... دیگر دوستانت را مسخره نمیکنی ...
از مدرسه رسیدم مطمئن نبودم که بهم خوش میگذرد ... آمدم و تا برای خانواده ام سخن رانی هایم را تمام کنم دیدم یک نیم ساعت بیشتر وقت ندارم آماده شوم و برم ! پنج دقیقه ای دوش میگیرم و همان طوری که هیچوقت یاد نمیگرم چشم هایم را با مداد سیاه میکنم... زیاد حوصله ندارم... کرم برنزه میزنم و موهای کوتاهم را اتو میکشم ولی خوب دلیلی هم ندارد چون موهایم را خدا قبلا اوتو کشیده.. فقط مرتبشان میکنم ... لباس میپوشم و برای صاحب خانه یک دسته گل میخرم ... میروم سر قراری که با دوستانم گذاشته ام و همه جمع میشوند... سعیده با دوست پسرش میرود و من به این فکر میکنم که دوست پسر سعیده اصلا بهش نمی آید... همگی میرویم خانه ی طراوت و بیست دقیقه خودمان را الاف میکنیم تا مریم آرایش کند و من هم فیلم میگیرم... عکس میگیرم... با بچه ها بازی میکنم بعد هم صدای آهنگ را زیاد میکنند و میرقصند! من فقط میپرم و سعی میکنم به دوستانم بگویم من اگر موهایم را کوتاه کردم پسر نشده ام! کلی میخندیدم! مریم و طراوت و فاطمه شمالی میرقصند مریم شمالی حرف میزند و من نمیفهمم برایم ترجمه میکند ... من بازم هم عکس میگیرم و بازم هم کلی میخندیم...و زینب می آید و همه جیغ میکشیم و میریم استقبال زینب که دوباره کفش های سفید مارک گوچی دختر کشش را پوشیده بهش میگویم که مادر زنت دوستت دارد زینب چون مامان طراوت دارد سفره را روی زمین پهن میکند ... من بعدا فکر میکنم که چه حرف بی ربطی زدم !! ولی بیخیال میشوم چون حرف هایم همیشه چرت و پرت است ...
من همیشه میگویم که از آخر همه چیز بدم می آید ... گریه ام میگیرد و به مریم میگویم... مریم هم حال من را دارد ... با زینب عکس میگیرم و دلم میخواهد بوسش هم بکنم! ولی خجالت میکشم .... نمیتوانم به آش رشته ای که مامان طراوت پخته لب بزنم من و مریم با آهنگ احسان. خ الف حالمان گرفته میشود ولی باز خودمان را میابیم... بعد او با روحیه ی رهبری اش همه را ساکت میکند و سخن رانی میکند برای طراوت و مادرش و تارا دست میزنیم و به افتخار پدر و برادر طراوت که به خاطر مهمانی ما آواره شدند جیغ میکشیم و قول میدهیم یکدیگر را فراموش نکنیم... حداقل امشب را!! بعد مریم گریه میکند و همه را بغل میکند ... روی زمین مینشینیم و فال حافظ میگیرم... من انگار توی دلم خنجر فرو میکنند وقتی دارد به آخرش نزدیک میشود... سعی میکنم جو را عوض کنم... باز هم دیوانه بازی در می آوریم و آخر هم حاضر میشویم و از خانه خارج میشویم ... همه راهشان را با هم یکی میکنند ولی آخرش هم یکی یکی از هم جدا میشویم و میدانیم فردایش باز هم باید بریم پشت آن نیمکت های سبز رنگ و به هممان برچسب میزنند .... با یک عدد به اسم معدل!! من و زینب کل راه را پیاده برمیگردیم من این قدر پریدم که زانو هابم توان قدم برداشتن ندارند... آخر طراوت با لامپ رقص نور میداد و منو مریم کلی پریدیم و برک زدیم! حالا بماند که طراوت خودش را میکوبید به من و من همسانی حرکت پاهایم را با دست هایم از دست داده بودم کلا پاشنه- پنجه را قاطی کردم! ولی یادم است که مهم ترین کار را انجام میدادم این که خودم را نگرفته بودم... خلاصه... زینب میگوید میشود با اوتوبوس هم برگشت ولی من میخواهم با هم حرف بزنیم... پیاده می آیم و من به سپیده اس ام اس میزنم دلم برایش تنگ شده بود. زینب میرود و من یک تکه راه را تنها می آیم و مدام فکر میکنم کاش سپیده نرفته بود ریاضی...
دوشنبه قرار است بروم خانه ی یکی دیگر از دوستانم... بچه ریاضی است... فکر میکنم آنجا هم هفت هشت نفری هستیم... نمیدانم احساسی که به دیشب را دارم سه شنبه هم خواهم داشت یا نه ... احتمالش خیلی کم است... مردمی که دور هم جمع میشوند باید ساده باشند... باید به این فکر نکنند که کی خوشگل است و کی نه ... باید به قول زینب جون۲ به معنای واقعی کلمه دوست باشند!! ... و همه باید تلاش کنند این فاصله ی پیش آمده را بین گروهمان رفع کنند.
+ میدانی چی خوب است؟ این که من و سپیده( صرف نظر از این که او اینجارا میخواند) خیلی باشعور تر از گذشته شدیم... نه من از حرف هایی که او میزند دلخور میشوم نه او... وقتی یک روز حال و حوصله ندارد من گیر نمیدهم ... وقتی با یکی میرود تا حرف بزند و سعی کند تعادل روابطش را حفظ کند من گیر نمیدهم... دیگر گیر نمیدهم که بیا توی کلاسمان ببینمت... او دیگر نمیگوید که چرا پریا اینقدر به تو میچسبد؟ من هی گیر نمیدهم سارا چه گفت و تو چی ؟ ... هی گیر نمیدهم که چرا با دیگران دوستی و با من نه! و اوهم .... چقدر خوب بود همه این قدر با شعور بودند.... انگار که من و سپیده ... که تا آخر عمر مامان سپیده ی من میماند... انگار درک کردیم که هرچقدر هم دوست داشته باشیم و دوستان دیگرمان را دوست داشته باشیم.... هرچقدر سپیده مهسا یا پریا یا سارا و غیره را دوست بدارد و هرچقدر هم من دوستان دیگرم را دوست داشته باشم آخرش باز هم باهم میرویم بیرون و تمام حرف های خیلی یواشکانمان را به هم میزنیم... انگار درک کردیم که میشود چندین دوست داشت... چقدر خوب است که دیگر مشکلاتمان را باهم حل میکنیم و هی جمع نمیشود روی هم واقعا با شعور بودن خیلی خوب است! انگار بزرگ شده ایم که دیگر به هم گیر نمیدهیم... وقتی آدم بداند ارتباط قلبی پابرجاست دیگر به دوستی های دیگر و حتی ارتباط های قلبی دیگر گیر نمیدهد...
خدارا یک ملیون بار شکر...
+ اضاف/ این عنوان را خیلی دوست دارم... قبلا هم داشتمش... شاید این را برای همیشه نگه دارم... برایم شدیدا نوستالژیک است... نمیدانم کدامیک کتاب نیمکت سفید را خوانده اید... یک کتاب شعرگونه ی خارجی ... موضوع کلی اش را به یاد دارم که نیمکتی بود که زیر یک درخت بزرگ در یک پارک بود... و از صبح تا شب آدم های مختلفی رویش مینشستند...
فقط چند جمله اش را به یاد دارم .... سلام صبح به خیر نیمکت سفید .... / حالا دیگه وقته جارو پاروئه / ..... / ملتفت میشی ؟؟ / ... ؟؟
+اضاف ۲: هاله میشه بگی عکساتو کجا آپلود میکنی ؟من همیشه با این آپلودکردن مشکل دارم!
(Asansor)= آسانسور : بالابر-آسانبر-۱۰ نفر بر- خِرچپون بر
آسانسور وسیله ای است با ظرفیت ۴ تا ۶ که به صورت مربع یا مستطیل در مجتمع ها آپارتمان ها و بیمارستان و... وجود دارد
.آسانسور در ایران یک وسیله است برای شعر نوشتن روی در و دیوارش... برای دست شویی های بی موقع بچه تان... برای نگاه کردن خودتان در آیینه.
(Face book)= فیس بوک
کلا یک سایت اطلاع رسانی است برای یافتن عقاید دیگران.
فیس بوک در ایران یک محل است مثل خونه ی اقدس خانم اینا برای گردهم آیی و گذاشتن عکسای مهمونی شهلا جون اینا!آخه پری اینا دعوت نداشتن و میخوام چشمش در بیاد یا آقای ایکس یه جوری از خودش و دستش عکس میگیره که حلقش معلوم باشه!(میخوام چشم دوست دختر سابقم در بیاد!) در موارد خوش بینانه دفتر خاطرات !
(Ootooboos)= اوتوبوس
یک وسیله ی نقلیه عمومیست که از مسیرهای محدود و مقرری به طور مقرر عبور مرور میکند
اوتوبوس در ایران یک وسیله است که روی صندلی هایش یادگاری بنویسیم و گاهگداری شعاری هم بدهیم و اگر مسابقه فوتبال بود هم بزنیم نابودش کنیم و حتی گاهی مکانی برای شکل گیری یک عشق!!
(Telefone hamrah)= تلفن همراه : گوشی- موبایل- در مواردی : لامصب- بی صحاب و ...
یک گوشی کوچک همراه است که وقتی منزل یا محل کار نبودیم و آشنایان کاری با ما داشتند یا ما گم شدیم راهی برای تماس با افراد دیگر داشته باشیم.
تلفن همراه در ایران یک حجم تپل است ... یک دوربین و ام پی تری است که این قدر از این امکانات مفید بهره گیری شده کلا در مواقع اضطراری یا شارژ نداره یا وقتی آشنایان دارن تو دلهره میمیرن خاموشش میکنیم یا میزاریم بره رو انسرینگ که بگیم ما اصلا وقت نداریم!! در مابقی مواقع هم داریم با اس ام اس جریان مهمونی خونه ی پارمیدا اینا رو با اس ام اس برای همه سند تو آل میکنیم...
(Aroosi)= عروسی:بریز و بپاش- شاباش شاباش!خصیص نباش هزاری بپاش اوه اوهحواسم نبود
.مجلسی است که در آن یک زوج باهم بودنشان را به همه اعلام میکنند.
عروسی در ایران یک نظاهرات فامیلی بزرگ است که همه ضمن این که لباسشان به رخ بکشند به ظرف های شیرینی و شام حمله میکنند و چشم و هم چشمی میکنند و در تنها موردی که حرف از عروس داماد میشود این جمله است که : عروس خوشگل تره یا داماد؟؟
(Televezyoon)= تلوزیون : تی وی - در مواردی لامصب- بی صحاب و صاحب مرده
یک وسیله ی تفریحی- اطلاع رسانی است که میتوان ساعتی از اخبار روز مطلع شد و ساعتی هم سریالی دید.تلوزیون درایران یک حعبه است که روی کانال اخبار یا فارسی ۱ فقل میکند و تا شب چشم هایی به آن دوخته میشوند! یا اخبار صادقانه ی وطنی دیده میشود!
(Madrese)= مدرسه : اسکول!( ایهام داره)-جهنم- تگزاس
یک محیط آموزشیست برای آموختن علوم کاربردی و اخلاق در جامعه.
مدرسه در ایران یک سرگرمی جالب برای دانش آموزان است و مکانی برای خالی کردن عقده های آموزش و پروش روی دانش آموزان مثلا اجبار کردن کت و شلوار برای پسران یا اجبار کردن چادر برای دختران... کلا از شهربازی - شهربازی تر است مدرسه در ایران!
(Roozname)= روزنامه : خرعبلات
تشکیل شده از دسته ای صفحات که شامل خبرهای روز سیاست و علم و فن آوری است و نشریه است که صدای ملت را به گوش دولت برساند.
روزنامه در ایران چیزیست که خبرنگاران آن تند تند بی دلیل سر ِ کوچکی به کهریزک میزنند و زین پس آدم میشوند و آن نشریه نشریه خودی میشود و نشر میکند چرند و پرند و دورغیجات!
(Tazahorat e mardomi)= تظاهرات مردمی درمواردی ساندیس خوری- مرغ یخ زده!
دسته از مردم هستند که جمع میشوند و نسبت به مسئله ای اعتراض میکنند و دولت کشور آن مسئله را بررسی میکند.
در ایران گروهی خس و خاشاک هستند که اخبار رسمی با پوزخند به همشان میگوید منافق و سلطنت طلب و بد و دزد و جمعیت انبوهشان میگوید ۴۰۰ - ۵۰۰ نفر و آتش میزند مردم را!!
یا !!گروهی دیگر هستند که از شهر های دیگر دوان دوان به پایتخت میروند که ساندیس بخورند!!
(Raes jomhoor)= رئیس جمهور :در مواردی درغگو
یک شخص برگزیده از طرف مردم است.
در ایران اوس مح--مود-مشائ--ی- یا یک نفر شبیه اینها از طرف رهبر است.
+ یحتمل ادامه دارد . . .
+کاش یک نفر داوطلب میشد که برای پست قبل کاری که من خواستم رو انجام بده! من یه چیز خواهش کردما !.... اونم به این سادگی!
+ نه تنها سیبیل بابا ... بلکه همه چیز توی زندگی من نامیزونه از اوضاع مملکتم بگیر بیا تا وضعیت همه نفس کشیدنم.نمیتونم با کسی حرف بزنم. و اصلا نمیتونم بگم چی تو سرمه! از گفتنش وحشت دارم! احساس میکنم همه بهم میخندن! ...
میترسم این قدر این افکار مسخره توی سرم بمونن که دست به یه کار احمقانه بزنم و از خانواده طرد بشم...
+ واقعا عجیب شدم... خیلی عجیب...
دیگه خودمم خودمو نمیشناسم !خودمو گم کردم.. دلم میخواد مث دانته [ ... که یادش سبز باد و حضور روحی اش ملموس است ... ] برم !! برمو خودمو پیدا کنم!!!
+ ... لال شدم !یکی دهنمو باز کنه !
آچار فرانسه و پیچ گوشتی و اره آهن بر و این چیزا میخواد ...؟
بچه ها میخواید یقه های این لباس رو بگیرید و سر من رو بکوبید به دیوار ؟جوری که تمام مغزم شِـتَک کنه رو درو دیوار و خودم بیفتم پای دیوار و سرم هم یفته روی سینم ؟
تمام نمره های 20 مال من است.
تمام پیتزاهای بزرگ مال من است.
تمام دوچرخه های کورسی مال است.
تمام بادبادک های قشنگ مال من است.
تمام چترهای جهان مال من است.
امام در تمام جهان دوستی ندارم که با من پیتزا بخورد.
با من دوچرخه سواری کند
با من بادبادک هوا کند.
و با من در باران راه برود.
از کتاب ِ سیبل بابا نامیزونه نوشته ی منوچهر احترامی
ناشر : گل آقا
برگزیده اولین دوره ی کتاب سال طنز
برگزیده شورای کتاب کودک
منتخب کتابخانه ی بین المللی مونیخ
هاله عزیزم برگشته و این بهترین خبری بود که میتونستم تو کل عمرم بگیرم!
از طرفی من ایمان داشتم هرگز جز این اتفاقی نمیفته.
بی نهایت خوشحالم از برگشتنت...
+ آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید ؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
چشم های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
خیلی خوشحالم که برگشتی مامان بزرگ ِ عزیزم ... خـــــــــــــــــــــــــــــــــیلیــــــــــــــــ !
+ سپیده خانم یکی زدم طلبت!!!!! حالا باش تا بهت بگم چرا !
هاله ی من روی تخت بیمارستانه ... نمیدونم چی شده... هیچی نمیدونم.
فقط میخوام هرکسی که میاد این جا و این پست رو میخونه به هرچیزی که اعتقاد داره متوصل بشه تا هاله خوب و سالم پیشمون برگرده.
همه دلمون برای پستاش تنگ شده.
+آخه چرا هاله ؟
چرا هر کس دیگه ای نه ؟
اصلا چرا من نه!
فقط هاله نه!
-اه چته مگه سر آوردی ؟
- برو کنار دیرمه.
« یه حیاط ۱۸ متریه. دور تا دور ۷-۶ تا دریچه که در هرکدوم یدونه پارچه زده بودن...
پارچه ی گل گلی رو میزنه کنار سر یه جعبه وامیسته.
یه آینه ی شکسته ی کثیف رو گیر داده به لبه ی پنجره. پنجره پرده نداره ... یه تیکه از شیشه اش شکشته و جاش طلق کار کردن. »
- بابا گلی این خط لب چشم رو صد بار گفتم سرو ته بزار.
- چرا این قدر هولی ؟
- اگه نرم داوود میرسه ببینتم نمیزاره برم سر کار.... موهام خوب شده ؟
-آره بهت میاد... بند کفشت رو درست ببند میخوری زمینا...
- فردا میبینمت.
« کوچه بوی آشغال میده... ولی انگار همه عادت دارن. بچه ها دارن فوتبال بازی میکنن. ۴ تا پسر جلوی یه مغاره کوچیک نشستن دور آتیش نوبتی یه چیزی شبیه سیگار رو میشکن. صدای شکستن شیشه میاد .... و بعدش گریه و جیغ بچه »
*
- کجا تشریف میبرین؟ ...
[بوق ماشین]
- خانم محترم !
[بوق ممتد ماشین]
- هی ! برو رد کارت مرتیکه نفهم!
[بوق ماشین]
- ما هم مسیریم؟
« یه نگاه یه سرو شکل یه سانتافه ی قدیمی مشکی میندازه.... یه لبخند عجیب غریب تحویل پسره میده و در ماشین رو باز میکنه.... توی فکرش چیزای مختلفیه... از گوشه ی چشم میتونه پوست گندمی و موهای مشکی راننده رو ببینه.... چه جدی به نظر میرسه»
- شماا... الان دارین کجا میرین ؟؟؟
[خنده] :بستگی داره شما کجا برین!!
«پسره نگاهش میکنه یه چیزی تو نگاهشه که لبخند میماسه رو لبش...»
- ببین نکنه مامور پموری ؟؟ من اصلا حوصله ندارما !!
- نه اسم من فرزاده و دانشجوی حقوق هستم. اسم شما چیه ؟
- هلن
-دفعه ی پیش که دیدمت اسمت مینو بود.
- بله ؟؟من اصلا شما رو یادم نمیاد !
- دفعه ی پیش که دیدمت ۷ سال پیش بود و احتمالا ۱۹ سالت بود. یادته ؟ خیابون ... ؟ نبش پارک ؟ خونتون درش زرد و سفید بود خانم صامتی.
« خیلی خوب یادش بود... این فری بود. از بچگی عاشق ورزش بود. همسایه دیوار به دیوار بود مث برادر بود... از ۲ سالگی تا اون ظهر کذایی پشتیبانش بود....اون موقع ها ... عیدا میرفتن باغ خونه ی عموی فرزاد اینا خیلی خوش میگذشت مامانش همیشه میگفت ... مامانش ؟؟ ... مامان ؟؟ ... »
- نه خیر اشتباه گرفتین... برو رد کارات داداش بزار منم برم دیرمه.
- مینو تو منو یادت نمیاد ؟؟ من قشنگ یادمه! یادته افتادی زمین پات شکست ؟؟ یادته چهار شنبه سوری دستت تو آتیش سوخت ؟؟ ببین... اوناهاش رو انگشت اشارت هنوز جای آتیش اون سال هست!»
-چی میگی واسه خودت؟ بزن کنار ببینم!
- چرا داد میزنی؟هنوزم جیغ جیغویی ؟؟ میدونی چند باره که تو این مسیر دیدمت مینو... میخواستم ببینم چی شد مگه قرار نبود با سیاوش رویاهاتو بسازی؟؟ پس اون قرار مدارا چی بود خانم؟
- چی داری واسه خودت پرت و پلا میگی ؟؟؟ سیا کیه ؟
« آره سیاوش یادش بود... سیاقرقی ... از صبح روز بعد فرار کردنشون دیگه ندیده بودش... »
- سیاوش یادت نیست ؟سیا قرقی!!
[سکوت]
-مینو واقعا یادت نیست یا داری فیلم بازی میکنی ؟؟آخه از چی فرار کردی دختر ؟؟
- آقا ...
- هی نگو نمیدونم یادم نیست بزن کنار !تو کل دنیا کی این نگاه قهوه ای گرم و قشنگ رو داره دختر خانم؟ ... مینو تو همه ی این سالها از خودم پرسیدم از چی فرار کردی ؟ از اون همه خوشبختی ؟؟؟ بابات که بعد از رفتنت بیشتر از ۲ سال طاقت نیاورد.... نمیدونی مامانت چقدر پیر شده مینو.... راستی نمی خوای بیای ببینیش ؟؟ اینقدر دوست داره ببنتت؟ روزی نیست که نگه مینو!.. میدونی ؟
{ یعنی میشه برگردم ؟برگردم پیش مامانم بی خیال ِاجاره های عقب مونده ی آقا نصرت بشم؟ میشه دیگه ریخت نحس داوود رو نبینم؟ این گلی بیچاره رو هم از اون آشغال دونی بکشم بیرون و برم سر یه کار دست و حسابی و ...}
-چی داری میگی واسه خودت ؟ فکر کردی جادو گری یه چوپ و بچرخونی و من سیندرلا بشم؟... که بعد این همه سال یه دوست قدیمی رو پیدا کنی و همه جا گل و بلبل بشه؟
بزن کنار بابا... بزن کنار برم رد کارم... فکر کرده اینجا چه خبره... برو بابا !!
- مینو ولی ...
- میگم نیگه دار آقا! نه من آلیسم نه این جا سرزمینه عجایبه.
[صدای بسته شدن در ماشین]
...
[بوق ممتد ماشین]