حس خوبیست که میروی مهمانی دوستانت... یک جمع هفت هشت نفره ی مهربان و دوست داشتنی ... بدون این که روی کسی مارک بزنند... بگویند کی فیزیک بیست میشود و کی نه ! خیلی حس قشنگیست ... دیگر دوستانت را مسخره نمیکنی ...
از مدرسه رسیدم مطمئن نبودم که بهم خوش میگذرد ... آمدم و تا برای خانواده ام سخن رانی هایم را تمام کنم دیدم یک نیم ساعت بیشتر وقت ندارم آماده شوم و برم ! پنج دقیقه ای دوش میگیرم و همان طوری که هیچوقت یاد نمیگرم چشم هایم را با مداد سیاه میکنم... زیاد حوصله ندارم... کرم برنزه میزنم و موهای کوتاهم را اتو میکشم ولی خوب دلیلی هم ندارد چون موهایم را خدا قبلا اوتو کشیده.. فقط مرتبشان میکنم ... لباس میپوشم و برای صاحب خانه یک دسته گل میخرم ... میروم سر قراری که با دوستانم گذاشته ام و همه جمع میشوند... سعیده با دوست پسرش میرود و من به این فکر میکنم که دوست پسر سعیده اصلا بهش نمی آید... همگی میرویم خانه ی طراوت و بیست دقیقه خودمان را الاف میکنیم تا مریم آرایش کند و من هم فیلم میگیرم... عکس میگیرم... با بچه ها بازی میکنم بعد هم صدای آهنگ را زیاد میکنند و میرقصند! من فقط میپرم و سعی میکنم به دوستانم بگویم من اگر موهایم را کوتاه کردم پسر نشده ام! کلی میخندیدم! مریم و طراوت و فاطمه شمالی میرقصند مریم شمالی حرف میزند و من نمیفهمم برایم ترجمه میکند ... من بازم هم عکس میگیرم و بازم هم کلی میخندیم...و زینب می آید و همه جیغ میکشیم و میریم استقبال زینب که دوباره کفش های سفید مارک گوچی دختر کشش را پوشیده بهش میگویم که مادر زنت دوستت دارد زینب چون مامان طراوت دارد سفره را روی زمین پهن میکند ... من بعدا فکر میکنم که چه حرف بی ربطی زدم !! ولی بیخیال میشوم چون حرف هایم همیشه چرت و پرت است ...
من همیشه میگویم که از آخر همه چیز بدم می آید ... گریه ام میگیرد و به مریم میگویم... مریم هم حال من را دارد ... با زینب عکس میگیرم و دلم میخواهد بوسش هم بکنم! ولی خجالت میکشم .... نمیتوانم به آش رشته ای که مامان طراوت پخته لب بزنم من و مریم با آهنگ احسان. خ الف حالمان گرفته میشود ولی باز خودمان را میابیم... بعد او با روحیه ی رهبری اش همه را ساکت میکند و سخن رانی میکند برای طراوت و مادرش و تارا دست میزنیم و به افتخار پدر و برادر طراوت که به خاطر مهمانی ما آواره شدند جیغ میکشیم و قول میدهیم یکدیگر را فراموش نکنیم... حداقل امشب را!! بعد مریم گریه میکند و همه را بغل میکند ... روی زمین مینشینیم و فال حافظ میگیرم... من انگار توی دلم خنجر فرو میکنند وقتی دارد به آخرش نزدیک میشود... سعی میکنم جو را عوض کنم... باز هم دیوانه بازی در می آوریم و آخر هم حاضر میشویم و از خانه خارج میشویم ... همه راهشان را با هم یکی میکنند ولی آخرش هم یکی یکی از هم جدا میشویم و میدانیم فردایش باز هم باید بریم پشت آن نیمکت های سبز رنگ و به هممان برچسب میزنند .... با یک عدد به اسم معدل!! من و زینب کل راه را پیاده برمیگردیم من این قدر پریدم که زانو هابم توان قدم برداشتن ندارند... آخر طراوت با لامپ رقص نور میداد و منو مریم کلی پریدیم و برک زدیم! حالا بماند که طراوت خودش را میکوبید به من و من همسانی حرکت پاهایم را با دست هایم از دست داده بودم کلا پاشنه- پنجه را قاطی کردم! ولی یادم است که مهم ترین کار را انجام میدادم این که خودم را نگرفته بودم... خلاصه... زینب میگوید میشود با اوتوبوس هم برگشت ولی من میخواهم با هم حرف بزنیم... پیاده می آیم و من به سپیده اس ام اس میزنم دلم برایش تنگ شده بود. زینب میرود و من یک تکه راه را تنها می آیم و مدام فکر میکنم کاش سپیده نرفته بود ریاضی...
دوشنبه قرار است بروم خانه ی یکی دیگر از دوستانم... بچه ریاضی است... فکر میکنم آنجا هم هفت هشت نفری هستیم... نمیدانم احساسی که به دیشب را دارم سه شنبه هم خواهم داشت یا نه ... احتمالش خیلی کم است... مردمی که دور هم جمع میشوند باید ساده باشند... باید به این فکر نکنند که کی خوشگل است و کی نه ... باید به قول زینب جون۲ به معنای واقعی کلمه دوست باشند!! ... و همه باید تلاش کنند این فاصله ی پیش آمده را بین گروهمان رفع کنند.
+ میدانی چی خوب است؟ این که من و سپیده( صرف نظر از این که او اینجارا میخواند) خیلی باشعور تر از گذشته شدیم... نه من از حرف هایی که او میزند دلخور میشوم نه او... وقتی یک روز حال و حوصله ندارد من گیر نمیدهم ... وقتی با یکی میرود تا حرف بزند و سعی کند تعادل روابطش را حفظ کند من گیر نمیدهم... دیگر گیر نمیدهم که بیا توی کلاسمان ببینمت... او دیگر نمیگوید که چرا پریا اینقدر به تو میچسبد؟ من هی گیر نمیدهم سارا چه گفت و تو چی ؟ ... هی گیر نمیدهم که چرا با دیگران دوستی و با من نه! و اوهم .... چقدر خوب بود همه این قدر با شعور بودند.... انگار که من و سپیده ... که تا آخر عمر مامان سپیده ی من میماند... انگار درک کردیم که هرچقدر هم دوست داشته باشیم و دوستان دیگرمان را دوست داشته باشیم.... هرچقدر سپیده مهسا یا پریا یا سارا و غیره را دوست بدارد و هرچقدر هم من دوستان دیگرم را دوست داشته باشم آخرش باز هم باهم میرویم بیرون و تمام حرف های خیلی یواشکانمان را به هم میزنیم... انگار درک کردیم که میشود چندین دوست داشت... چقدر خوب است که دیگر مشکلاتمان را باهم حل میکنیم و هی جمع نمیشود روی هم واقعا با شعور بودن خیلی خوب است! انگار بزرگ شده ایم که دیگر به هم گیر نمیدهیم... وقتی آدم بداند ارتباط قلبی پابرجاست دیگر به دوستی های دیگر و حتی ارتباط های قلبی دیگر گیر نمیدهد...
خدارا یک ملیون بار شکر...
+ اضاف/ این عنوان را خیلی دوست دارم... قبلا هم داشتمش... شاید این را برای همیشه نگه دارم... برایم شدیدا نوستالژیک است... نمیدانم کدامیک کتاب نیمکت سفید را خوانده اید... یک کتاب شعرگونه ی خارجی ... موضوع کلی اش را به یاد دارم که نیمکتی بود که زیر یک درخت بزرگ در یک پارک بود... و از صبح تا شب آدم های مختلفی رویش مینشستند...
فقط چند جمله اش را به یاد دارم .... سلام صبح به خیر نیمکت سفید .... / حالا دیگه وقته جارو پاروئه / ..... / ملتفت میشی ؟؟ / ... ؟؟
+اضاف ۲: هاله میشه بگی عکساتو کجا آپلود میکنی ؟من همیشه با این آپلودکردن مشکل دارم!
آره ، این درک توی دوستی خیلی مهمه...
عاشق این مهمونیام مهشید . اینها که نباید نگران باشی که چی پوشیدی و چی میگی و غیره . دو سال پیش من و هاله رفتیم یک مهمونی که هنوزم ازش حرف میزنیم حالت تهوع بهمون دست میده . دائما ً نگران دامن و آرایش و تن صدا و غیره بودیم اما ایندفعه که هاله اینها اومده بودن اینجا من اینقده راحت بودم آخرش هم رفتیم لباس خونه ای پوشیدم گفتم خسته شدم هاله !


به نظر من ، قسمت خیلی زیادی از این خوشبختی عمیق به همین شادی ها ساده میگذره با دوستانی از جنس خودت . اونایی که جلوشون خودِ خودتی . راحت و بی دغدغه . راستی ما یه طراوت داریم ( تو وبم دیدیش حتما . ) فکر میکردم دیگه هیچ کس روی کره زمین اسمش طراوت نیست . یادت باشه بهش بگم اسمش خز شد .
میدونی این یواشکی ترین یواشکیا رو خوب میفهمم . منم تو کلاس ممکنه با پریا بخندم و یا زنگ تفریح با غزال برم بیرون یا سپیده اما ته تهش میدونم بهترین دوست من تا ابد هاله میمونه . هیچ کس مثل اون نمیشه . همیشه یواشکی ترین یواشکی های زندگیم رو به اون میگم .
ناپدید شدیا .
بوس بوس . سپیده خوبه ؟ تحویل نمیگیره ! آدرس وبلاگم رو بهش ندادی ؟
چه لذتی دارن این مهمونی های دوستانه .. فقط هم تو دبیرستان حال میده
حتماً حتماً یادم باشه این کتاب رو بخونم!
نمیدونم چی بگم .. چقدر خوب که اینقدر عالی بوده مهمونی .. قدر ِ یه همچین چیزایی رو باید دونست .. الان دیگه اونقدر حالم رو به راه نیست که ادامه بدم ..
فقط .. همه لینکت کردن که ! من نکنم ؟؟
خوشحالم که بهت خوش گذشته و امیدوارم مهمونی مهتاب هم بهمون خوش بگذره که با این یار کشی های بچه ها بعید میدونم . . .

از الان بگم بچه ها بخوان لوس بازی دربیارن من میرم ها!!
خیلی خوبه که دیگه مطمئن شدیم جای همدیگه رو هیچ کس نمیتونه توی قلبمون بگیره و یواشکی هامون همیشه واسه همه!
و یادمون نمیره هیچ وقت که بهترین لحظاتمون با هم بود!!
چقد اینجـا عوض شده!؟
حـالا جــدی از ایـن مهمونـیـا هست!؟؟ و تـو رفتـی!؟؟ خوشـا بـحـالت... مـا که عقـده ای شدیـم بریـم یـه مهمونی بدون برنـامه های ابلهانـه ی جـانبی...!!!
ایشـاا... سه شنبه هم همون جوری ببـاشـه که می خواهــی!!!
راستی اون فرهنگ لغـات ایـرانیـت رو ادامه بـده بسی چسبیـد....
مخصوصا تلفن همراه و عـروسی...
.
.
پ.ن. گویـا دوشنبـه می ریـد... پس مجبـورم "ایشـاا..."ی سه شنبه رو پس بگیرم...!!! هر وقت پسش دادی برا دوشنبه می دعـاییـم...!!
این متن و یه ناشناس برام فرستاده: به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به 20 نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد 20 میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای 20 نفر بفرست 20 روز دیگه منتظر معجزه اش باش
رسما خودتو تارک ِ دنیا کردی دیگه دختر ! نه ؟! گوشیت چرا در دسترس نیس ؟! کجااااییی تو ؟! به فکر ِ دل ِ صاب مرده ی من نیستی اصلا ؟!!!
.
.
راستی من آپلود نمیکنم عکسامو .. همیشه لینک ِ مستقیم میدم و بعد هم همشون فیلتر میشه :))) .. سارا ولی آپلود زیاد میکنه .. :)
خوش بگذره همیشه... البته به علـاوه آخرش.
اصولـآ آخر ـآ گندش در میاد!
طفلک من که یواشکی هام همه ش برا خودمه! الـآن دلم سوخت!!
.
چه قد یه جوریه صفحه نظراتت... :|