نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

دوستی ساده

+امروز سپیده اومده بود خونه ی ما.Hello

بعد از کلی روز که با هم مدرسه رفته بودیم و من رفته بودم خونشون.  

جدیدا جوری شده بود که همش میگفت تو بیا. چمیدونم یا حال نداشت یا میگفت میخواهم برم فلان جا(پاکستان)نیشخند مامانم دکتره و امین بصاره و از این چیزا دیگه. بعدش من به صورت یک چتر باز حرفه ای نشونه گیری میکردم و میریختم تو خونشون... نیشخند به عبارتی از عاشورا دیگه سپیده نیومده بود خونه  ما. 

روز خوبی رو داشتیم. کلی حرف زدیم و نامه خوندیم و اینترنت اومدیم و بازم حرف زدیم... نیشخندمن که همیشه تعجب میکنم. چقدر زود گذشت! از سه تا هفت برامون خیلی سریع گذشت.  

خیلی خوشحالم که سپیده با من دوسته. از زمانی که راهنمایی بودیم این احساسو داشتم. از این که میتونستم بگم این سپیدست دوست من احساس غرور میکردم اولش فکر میکردم چون درسش همیشه از من جلوتر بود من این حس رو داشتم. الان که دیگه همکلاسی نیستیم و من رقابتی باهاش ندارم احساس میکنم که همون حالت در من هست پس این احساس مال درسش نبوده. به یه چیز دیگه مربوط بوده.  

رابطه ی من باهاش خیلی فوق العادست.خیلی باهاش راحتم. همه چیزو باهاش درمیون میزارم. البته احساس میکنم خجالت میکشم بعضی اوقات از زدن بعضی حرف ها ولی اگه بزاریم خجالته هی بیشتر و بیشتر بشه خیلی چیزا رو باخودش میبره تحت سکوت ها. [افکت فلسفی]

  

بعضی از آدما هم هستن که من خیلی زیاد دوسشون دارم اما هیچوقت نمیتونن حکم بهترین دوست رو برای من داشته باشن. این برای من خارق العادست... 

+ سال دوم دبیرستانم هم تموم شد. با همه ی چرندیانش! نیشخندامسال خیلی چیزا یاد گرفتم!‌واقعا خیلی خیلی چیزا یاد گرفتم.خودمو بیشتر شناختم و واقعا شاید بزرگ تر شدم. خیلی این خوبه ! خوشحالم.  

امروز روز آخر بود. روز آخر که بچه ها رو میدیم ...  

امروز من برای اولین بار آب بازی کردم توی این یکسال. من فکر کنم هیچوفت آب بازی نکرده بودم از خیس شدن نفرت داشتم. نمیخواستم بازی کنم یکی از بچه ها اصرار کرد منم با اکراه قبول کردم  و فهمید  خیلی هم حال میده جالب این جاست که ساعتــ (ناظمــ)ـــچی هم فقط گفت:‌زدی به سیم آخرها!  

خیلی باحال بود شلنگ رو گرفتم روی سرتاپای نفیسه و پریا یه مشت آب با همه ی روز زیادش ریخت توی صورتم و من کلی فرهنگی و مولایی رو خیس کردم و خندیدیم و خلاصه واسه خودش مدرسه شده بود صفاسیتی...  

برای آخرین بار سمبوسه های مدرسه رو خوردم چقدر خوشمزه بودن ... چقدر وقتی گرسنه بودیم حال میداد خوردنشون...  

 

خیلی خوبه که یه شانس دیگه دارم برای بودن در کنار سپیده و بقیه ... 

 با این که بر خلاف هرسالی که از دوستیمون گذشت روزی ۱ ساعت هم دیگرو میدیدیم اما همینشم قشنگ بود. دیگه باید عادت کنیم گیرم دانشگاهمون یکی میشد دیگه من که نمیتونم برم با سپیده و شوهرشـ[در آینده ی نزدیک ایشالاـ]... ( دِ بگو ایشالا که لال از دنیا نری) زندگی کنم. 

چه لحظه هایی که من تنها بودم و به جمع شش نفره ی اونها خوش میگذشت و دروغ نگم چه روزهایی هم من و مریم و زینب و بقیه ی بچه ها میخندیدیم و اونا ریاضی داشتننیشخند 

 

این هم یه مدل با هم بودن و نبودنه... سارا و هاله ...  

همیشه میگفتن: ای بابا ... بیرون از مدرسه هم میشه دوست بود. 

اون موقع نپذیرفتم و اشک ریختم و حرص خوردم اما... 

حالا به حرفاشون رسیدم ... دارم بزرگ میشم پس باید از بزرگ شدن نترسم و حیطه ی رابطه رو بزرگ تر کنم... برای رسیدن به هدف مشترک منو سپیده... یه بودن همیشگی. 

 

+ سارا و هاله عزیزم... همه به یادتون هستیم. جاتون خالیه.خیلی زیاد.

 

نظرات 11 + ارسال نظر
آن شــرلــی 28 اردیبهشت 1390 ساعت 10:42 ب.ظ

مگه من و هاله مردیم برامون اینجا ترحیم گرفتین ؟

خیلی نوشته ات قشنگ بود . میدونی مهشید تو نمی نویسی نمی نویسی زمانی هم که می نویسی اینقد احساسات صادقانه رو توی کلمات عامیانه و جذاب می گنجونی که من احساسات فول میشم نمی تونم چیزی بنویسم خب !!!!

میدونی مهشید ، من خود ِ گم شده ی سال دومم رو توی تو و سپیده جست و جومی کنم ...

لَ یا 29 اردیبهشت 1390 ساعت 06:23 ب.ظ

سپیده می‌خواد بره پاکستان؟!! :دی

بله دیگه... دوستی‌هاتون ابدی.. :)‌ !

+ سارا و هاله! تحویل بگیرید‌ :))
مهشید از جناب فـرشـاد خبر داری!؟؟

دلم براش خیلی تنگ شده ولی اصلا نمیدونم کجاست...
وقتی بود قدرشو ندونستیم... استاد!! {افکت فین فین}

لَ یا 29 اردیبهشت 1390 ساعت 06:25 ب.ظ

سارا تو که هستی... خب بنویس تو «آن شرلی»ـت دیگه
آمار و تاریخ خوب بود؟!
همه شماره هام از تو گوشی پریده :| ...

Mah$hiD 30 اردیبهشت 1390 ساعت 06:58 ب.ظ http://zirebaran22.blogfa.com

ئـــــه! ینی تعطیل شدین دیگـــه؟ چه زود ....

به به سمبوسه..دلمان خواست

امیدوارم همیشه کنار اونایی باشی که دوسشون داری

selin 3 خرداد 1390 ساعت 12:24 ق.ظ http://www.linknegar6.com

--
سلام. دوست عزیزم خوشحالم که وبلاگی پربار دارید . از طرف سایت لینک نگار دات کام مزاحمتون میشم. تو این سایت سیستمی کاملا هوشمند طراحی کردیم که با توجه به پارامترهای کاملا عادلانه که از گوگل دریافت می کند تعداد بازدید شما را دریافت کرده و در گوگل و موتورهای جستجوی دیگه مثل یاهو ثبت می کنه. بنابراین هم مطالبتان در سایت ثبت می شود و هم در گوگل ایندکس میشود و هم اینکه تو کلی وبلاگ دیگه هم به نمایش در میاد حسن این کارم اینه که بازدیدتون بیشتر می شه و می تونین سایت پربازدهی رو مدیریت کنید. شما می تونید به هنگام آپ دیت وبلاگ خود لینک مطلب جدید رو تو لینک باکس قرار بدید تا در مدت زمان کمتری مطلبتون بازدید مورد نظرشو بگیره. برای ورود به جمع ما کافیه ثبت نام کنید و کد لینک باکس رو تو قالبتون قرار بدبد و بعدش لینکهاتون رو ثبت کنید. یه خواهش دیگه داریم اونم این که برای ثبت نام از اینترنت اکسپلور استفاده نکنید و از مرور گرهای دیگه ای مثل فایر فاکس، نت اسکیپ و ... استفاده کنید تا ثبت نام دقیق انجام بشه البته این فقط یه پیشنهاده. قبل از ارسال لینک قوانین رو مطالعه بکنید و توجه داشته باشید که در صورت استفاده از یک لینک در زمان های مختلف سیستم به صورت هوشمند شما را حذف کرده و متاسفانه عضویت تان رو ملغی می کنه که این واقعا برای ما ناراحت کننده هست که دوستی مثل شما رو از دست بدیم. نکته آخر این که اگر به مشکلی برخوردین با ای دی ما تماس بگیرین تا کمکتون کنیم
_--|

یه بار یکی زنگ زده بود خونمون هی پشت سر هم راجع به یه چیزی( فکر کنم کارت اینترنت) توضیح میداد منم گوشی رو گذاشتم... تق!
حیف که نمیشه روی شما نگار دات کامیا گوشی رو گذاشت... تق!

لَ یـا 4 خرداد 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://zooid.blogfa.com

«چون وقتی توی میهمانی خجالت می‌کشیم و توی گوششان ... »
«چون عینکش را میزند روی سرش و پنج دقیقۀ بعد ... »

این دو تا تهش بود مهشید!

رضا 5 خرداد 1390 ساعت 12:22 ب.ظ http://ghased70.blogfa.com

عالی بود نی نی

ایمان.... 7 خرداد 1390 ساعت 09:42 ق.ظ

4LI 13 خرداد 1390 ساعت 04:38 ب.ظ http://chaplin.blogfa.com

سلام.ممنون که اومدی وبم.
وبت زیباست.مخصوصا اون پستی که راجع به مادر بود و فکر کنم نظراتشو بسته بودی
بازم بیا.
برای تو دوستات آرزوی موفقیت می کنم.شاد باشیداینجا آیکون گل نیست؟[گل]

سپیده دم 13 خرداد 1390 ساعت 08:20 ب.ظ http://virgin-land.blogfa.com

سپیده دم 13 خرداد 1390 ساعت 08:21 ب.ظ http://virgin-land.blogfa.com

خیلی خجالت کشیدم خب!!
مهشید عزیزم، نمیدونم چی بگم و چطوری احساساتم رو بعد خوندن این پست ات نشون بدم . . .
فقط یه چیز:
یادت نره دوستت دارم!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد