خوش به حال خودم آخر خیلی دیگران را دوست دارم... خیلی زیاد به یادشان هستم... بیشتر از آن که آن ها مرا یادی میکنند... به فکرشان هستم...
آخر ... زیاد به مسائل مادی فکر نمیکنم... خیلی دوست دارم آدم ها مهربان باشند... با معرفت و با مرام باشند... بیشتر آدم را یاد کنند... نه این که بی خیال پول باشم ها... نه! ولی با حساب بانکی روی کسی مارک نمیزنم....
خوش به حال خودم آخر خسته هم که باشم حوصله دوستانم و خانواده ام را دارم... چشم هایم میسوزند ولی بهشان اوکی میدهم.... خصوصا برای دوستانم...
آخر وجدانم را اول میگیرم...
خوش به حال خودم آخر فکر نمیکنم از همه زیبا تر هستم... همین باعث میشود از دیگران تعریف کنم و آنهارا خوشحال کنم!( وقتی به کسی میگویی که چقدر زیباست چقد صورتش جالب میشود! )
خوش به حال خودم آخر دیگران را اذیت نمیکنم... با این که خیلی شوخی میکنم اما کاری نمیکنم گریه کنند...
خوش به حال خودم آخر ... خیلی سادهـ (احــ ـ مقـ )َ م! خیلی زود آدمها را میبخشم و نمیتوانم انتقام بگیرم!
خوش به حال خودم که هیچوقت از نظر درسی ۲۰ نمیشوم تا همیشه احساس ضعف داشته باشم و به خودم تلنگر بزنم که بچه جان برو بشین سر درست!
خوش به حال خودم آخر هیچوقت لاغر ِ لاغر نمیشوم!... این طوری همیشه حواسم به خوردن ها و خوردنک هایم هست!
خوش به حال خودم که اتاقم با خواهرم یکجاست و تخت هایمان بهم نزدیک است... این طوری شب ها یک نفر هست که نفس میکشد و من میشنوم من میفهمم که زنده هستم!
خوش به حال خودم که دوست پسر ندارم... به کسی جواب پس نمیدهم که کجا هستم و چی پوشیدم!
خوش به حال خودم آخر... تلوزیون نمیبینم..... به جایش یک کم بیشتر درس میخوانم... کتاب میخوانم و اینترنت دارم...
خوش به حال خودم آخر ...باید هر شب قرص بخورم... این طوری همیشه حواسم را جمع نگه میدارم...
آخر ... دوچرخه ی بچگی هایم را بی اجازه داند به پیمان ... اینطوری همه میگویند مهشید چقدر با درک و شعور است!
آخر ... همیشه حسرت یک چیزهایی را میخورم... این طوری بی آرزو نمیشوم به همین امید هم که شده زندگی میکنم!
خوش به حال خودم آخر عینکی نیستم... این طوری همش عینکم را گم نمیکنم*
خوش به حال خودم که اسمم مخفف نمیشود... (مهی مخفف خیلی چیزهاست مهتاب-مهگل-مهلقا-مهسا-مهکامه-مهشاد-مهسان-مهلا-مهرخ و . . . مهشید. . . ) این جوری همه مجبورند به من بگویند مهشید... یا مهشید خانم... یا خانومه کــاف.
خوش به حال خودم که بابا جرات ندارد سویچ را بگذارد توی ماشینی که من در آن تنها هستم... این طوری وسوسه ی شیطانی هم اثری ندارد!
خوش به حال خودم آخر موهایم لخت است و هیچ حالتی نمیگیرد... این طوری اتوی مو لازم ندارم!
خوش به حال خودم که نمیدانم چه رنگی را دوست دارم... این طوری همه ی رنگ هارا دوست دارم!
خوش به حال خودم آخر یک روز که آل استار نمیپوشم حالم بد میشود.... این طوری مامان و بابا هم میتوانند بدون خودم و پایم برایم کفش بخرند...
خوش به حال خودم که حساسیتی هستم.... بعضی روزها مدام عطسه میکنم و آبریزش دارم... این طوری یک روز میتوانم از زیر درس جواب دادن در بروم!
خوش به حال خودم که ناظمم از من متنفر است... این طوری مجبور نیستم مثل چاپلوس ها روز معلم برایش گل ببرم!
خوش به حال خودم !
آخر دیوانه هستم!... این جوری هرکس مرا ببیند تا چند روز میخنند و خوشحال است!
خوش به حال خودم که در این چند سال نه توانسته ام عنوان و نه قالب دلخواهم را پیدا کنم... این طوری همیشه در حال تغییرم!!
*من همیشه میخواستم عینکی باشم وچه خوب شد که نشدم چون اصلا به من نمی آید!
واقــــــــــــــــــــعا ...
خـــــــــــــــــــوش بــــــــــــــــــه حـــــــــــــــــــال ِ ... خودم؟؟
+ اضاف/هنوز ۱۱ تا سوال فیزیکم رو حل نکردم از ۳۰ تا سوال ریاضی هم فقط ۲۲ تاشو تونستم حل کنم اونم دری وری نوشتم!... خدایا فلسفه ی این تکالیف عید چیه ؟؟ اصلا مگه پیک نوروزی چه عیبی داشت که حالا دیگه بهارانه میدن!؟؟؟؟؟؟
+اضاف/ یک سال دیگه هم اومد و ما کماکان همونی هستیم که بودیم.... پس یعنی چیکه میگن ... سال نو مبارک ؟
+ اضاف/خوش بحال خودکار که مدرسه میره، درس مینویسه، تمرین حل میکنه، اما استرس امتحان پایان ترم نداره!
وقتی یکی کنارم باشه دیگه نمیتونم خودم باشم... خودم یه چیز عجیب غریبیه ... یه سری کارا میکنم تو تنهایی ... یا به یه چیزایی فکر میکنم که عمرا کسی حدس بزنه یه همچین چیزایی تو فکر مهشیده...
از روز اول عید من تنها نشده بودم... خونه ی مامان بزرگ ها این مسافرت و ... خلاصه همه چیز خیلی شلوع و در هم برهم شده بود... نمیتونستم حتی فکر کنم... یا اگر فکر میکردم به چیزای پوچ و احمقانه بوده ... امروز نیلوفر از خونه رفت بیرون ومن اومدم این جا و آهنگ گذاشتم... به درس خوندنم فکر کردم... آخه هنوز کارای مدرسم رو تکمیل نکردم... نمیدونم چرا احساس میکنم نمیتونم از پس بعضی از درسا بربیام و میدونم تا وقتی باورم نشه که میتونم... نمیتونم کاری کنم... میدونم که فرصتم برای امتحان های خرداد خیلی کمه... همه ی این چیز هارو میدونم ولی نشستم و دارم نگاه میکنم!... و حتی میدونم که اگه تلاش کنم و نشینم این طوری نگاه کنم حتما موفق میشم ولی بازم نشستم و دارم نگاه میکنم...
میدونید... به یه استارت احتیاج دارم... یه استارت اساسی... باید خیلی زود استارت بخورم... چون اگه دیر بشه فاجعه میشه!
یه قسمتی از زندگی من هست که راکد مونده ... وجود من درست مثل یه رود در جریانه ولی یه قسمتی از اون... مث احساسات دخترونم و انگیزم برای انجام یه سری از کارا... و چیزای دیگه... ساکن مونده... درست مث یه برکه.... این قدر راکده که حتی با عوض شدن دهه و نو شدن سال و بهار و این چیزا نتونستم اونو به جریان بندازم... انگار گیر کرده ...
شاید قدم اول اینه که باور کنم تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه خودمم! ... ببینید !من میدونم که قدم اول چیه ... ولی نشتم و دارم نگاه میکنم و منتظر امداد غیبی ام...
باید باور کنم که باید از شر این مرض خلاص شم!
من واقعا سندرم راکدینگ دارم!
اول از همه باید عذر خواهی کنم که بدون خداحافظی رفتم... ولی باید بگم همسفر های ما اصلا اهل برنامه ریزی و عمل کردن به برنامه ریزی های هیچکس حتی خودشون هم نبودن! رفتیم مازندارن ... مثل همیشه... ویلای خالم که قراره بشه ویلای همیشگی... البته قرار بود فردا برگردیم ولی گفتم که ... کسی اون جا به برنامه اهمیتی نمیداد ...
کلا شمال ایران قشنگه مث بقیه ی جاهای ایران البته من که قسمت نشده غیر از اردبیل و مازندران و رشت و مشهد جای دیگه رو از نزدیک ببینم اما میدونم که یزد و کرمان وشیراز سواحل جنوبی هم خیلی فوق العاده اند.
مسافرت خوبی بود... این وسط ها دوسه روز داییم و خاله ی بزرگم هم به ما پیوستن و رفتن من کلی فارغ از درس و مدرسه و فکر و خیال خندیدم و وسطی بازی کردم و غیبت کردم و تخمه خوردم گل یا پوچ بازی کردم و حکم و اعتراض بازی کردم و فال گرفتم و چقدر واقعا هَله هوله خوردم! دیگه تا سال دیگه چیپس و پفک و لواشک تعطیل! چقدر رقصیدیم! شما هرکاری بگید ما نکردیم ما دقیقا همون کارو کردیم!
ولی دیگه تموم شده برگشتیم تهران و بعد از هشت روز من با دل ِ تنگم... هوای پردود تهران و نفس کشیدم... اوتوبان نواب و خیابون و محلمون رو بو کردم... دلم برای محلمون که همیشه پر از آدمای اجق وجقه تنگ شده بود ... دلم میخواست همه ی تهران رو بقل کنم....
+ وای که چقدر کار دارم! باید بیام و به همتون سر بزنم... دلم برای دست خط های تک تکتون یه فسقل شده!
سرسبزی ایرانمون مبارک.... به امید این که آخر سال سال ۹۰ رو جشن بگیریم نه اول سال ۹۱ رو...
+شاد باشید چون لیاقت شاد بودن رو دارید.
اضاف : راستی... رسیدنم به خیر !
خیلی خوش اومدم!
سال هشتادو نه هم تمام شد دوستش نداشتم این سال را فقط چند جمله مینویسم ... نمیخواهم مثل دوران بچگی هایم آرزو کنم که از روز اول سال دختر فوق العاده ای شوم... اما خوب است که آرزو کنم در روز های آخر سال نود( همین جا و در کنار شما ان شاالله) بنویسم که در سال نود هرگز کسی را از خودم نرنجاندم...
و این مهم ترین آیکون برای سال نودم است.
* چقدر خاطره انگیز است این عنوان برای منی که با سال هشتادو هشت هم همین طور خداحافظی کردم.... میگویم آقای هشتادو نه (یا هشت) چون این سالـ (ها )برایم سالـ (های) خوبی نبودندضمنا آقایون همیشه بدها هستند... به این صورت که : آقا دزده- آقا گرگه- آقا روباهه- و در مقابلش داریم :خورشید خانم - آفتاب خانم- مهتاب خانم- ...
کاش سال نود ... خانمِ نود بشود ...
+نوروزِآریایی و فرا رسیدن بهار بر ایران و ایرانی مبارک... به امید بهروزی برای ایران آزاد...
اضاف: هاله ی عزیزم و دیگر دوستانی که در لینک کردن من دچار تردیداید... راحت باشید ... لینک کنید... اصلا هم تبلیغ بکنید... وبلاگ خودت است عزیز !
حس خوبیست که میروی مهمانی دوستانت... یک جمع هفت هشت نفره ی مهربان و دوست داشتنی ... بدون این که روی کسی مارک بزنند... بگویند کی فیزیک بیست میشود و کی نه ! خیلی حس قشنگیست ... دیگر دوستانت را مسخره نمیکنی ...
از مدرسه رسیدم مطمئن نبودم که بهم خوش میگذرد ... آمدم و تا برای خانواده ام سخن رانی هایم را تمام کنم دیدم یک نیم ساعت بیشتر وقت ندارم آماده شوم و برم ! پنج دقیقه ای دوش میگیرم و همان طوری که هیچوقت یاد نمیگرم چشم هایم را با مداد سیاه میکنم... زیاد حوصله ندارم... کرم برنزه میزنم و موهای کوتاهم را اتو میکشم ولی خوب دلیلی هم ندارد چون موهایم را خدا قبلا اوتو کشیده.. فقط مرتبشان میکنم ... لباس میپوشم و برای صاحب خانه یک دسته گل میخرم ... میروم سر قراری که با دوستانم گذاشته ام و همه جمع میشوند... سعیده با دوست پسرش میرود و من به این فکر میکنم که دوست پسر سعیده اصلا بهش نمی آید... همگی میرویم خانه ی طراوت و بیست دقیقه خودمان را الاف میکنیم تا مریم آرایش کند و من هم فیلم میگیرم... عکس میگیرم... با بچه ها بازی میکنم بعد هم صدای آهنگ را زیاد میکنند و میرقصند! من فقط میپرم و سعی میکنم به دوستانم بگویم من اگر موهایم را کوتاه کردم پسر نشده ام! کلی میخندیدم! مریم و طراوت و فاطمه شمالی میرقصند مریم شمالی حرف میزند و من نمیفهمم برایم ترجمه میکند ... من بازم هم عکس میگیرم و بازم هم کلی میخندیم...و زینب می آید و همه جیغ میکشیم و میریم استقبال زینب که دوباره کفش های سفید مارک گوچی دختر کشش را پوشیده بهش میگویم که مادر زنت دوستت دارد زینب چون مامان طراوت دارد سفره را روی زمین پهن میکند ... من بعدا فکر میکنم که چه حرف بی ربطی زدم !! ولی بیخیال میشوم چون حرف هایم همیشه چرت و پرت است ...
من همیشه میگویم که از آخر همه چیز بدم می آید ... گریه ام میگیرد و به مریم میگویم... مریم هم حال من را دارد ... با زینب عکس میگیرم و دلم میخواهد بوسش هم بکنم! ولی خجالت میکشم .... نمیتوانم به آش رشته ای که مامان طراوت پخته لب بزنم من و مریم با آهنگ احسان. خ الف حالمان گرفته میشود ولی باز خودمان را میابیم... بعد او با روحیه ی رهبری اش همه را ساکت میکند و سخن رانی میکند برای طراوت و مادرش و تارا دست میزنیم و به افتخار پدر و برادر طراوت که به خاطر مهمانی ما آواره شدند جیغ میکشیم و قول میدهیم یکدیگر را فراموش نکنیم... حداقل امشب را!! بعد مریم گریه میکند و همه را بغل میکند ... روی زمین مینشینیم و فال حافظ میگیرم... من انگار توی دلم خنجر فرو میکنند وقتی دارد به آخرش نزدیک میشود... سعی میکنم جو را عوض کنم... باز هم دیوانه بازی در می آوریم و آخر هم حاضر میشویم و از خانه خارج میشویم ... همه راهشان را با هم یکی میکنند ولی آخرش هم یکی یکی از هم جدا میشویم و میدانیم فردایش باز هم باید بریم پشت آن نیمکت های سبز رنگ و به هممان برچسب میزنند .... با یک عدد به اسم معدل!! من و زینب کل راه را پیاده برمیگردیم من این قدر پریدم که زانو هابم توان قدم برداشتن ندارند... آخر طراوت با لامپ رقص نور میداد و منو مریم کلی پریدیم و برک زدیم! حالا بماند که طراوت خودش را میکوبید به من و من همسانی حرکت پاهایم را با دست هایم از دست داده بودم کلا پاشنه- پنجه را قاطی کردم! ولی یادم است که مهم ترین کار را انجام میدادم این که خودم را نگرفته بودم... خلاصه... زینب میگوید میشود با اوتوبوس هم برگشت ولی من میخواهم با هم حرف بزنیم... پیاده می آیم و من به سپیده اس ام اس میزنم دلم برایش تنگ شده بود. زینب میرود و من یک تکه راه را تنها می آیم و مدام فکر میکنم کاش سپیده نرفته بود ریاضی...
دوشنبه قرار است بروم خانه ی یکی دیگر از دوستانم... بچه ریاضی است... فکر میکنم آنجا هم هفت هشت نفری هستیم... نمیدانم احساسی که به دیشب را دارم سه شنبه هم خواهم داشت یا نه ... احتمالش خیلی کم است... مردمی که دور هم جمع میشوند باید ساده باشند... باید به این فکر نکنند که کی خوشگل است و کی نه ... باید به قول زینب جون۲ به معنای واقعی کلمه دوست باشند!! ... و همه باید تلاش کنند این فاصله ی پیش آمده را بین گروهمان رفع کنند.
+ میدانی چی خوب است؟ این که من و سپیده( صرف نظر از این که او اینجارا میخواند) خیلی باشعور تر از گذشته شدیم... نه من از حرف هایی که او میزند دلخور میشوم نه او... وقتی یک روز حال و حوصله ندارد من گیر نمیدهم ... وقتی با یکی میرود تا حرف بزند و سعی کند تعادل روابطش را حفظ کند من گیر نمیدهم... دیگر گیر نمیدهم که بیا توی کلاسمان ببینمت... او دیگر نمیگوید که چرا پریا اینقدر به تو میچسبد؟ من هی گیر نمیدهم سارا چه گفت و تو چی ؟ ... هی گیر نمیدهم که چرا با دیگران دوستی و با من نه! و اوهم .... چقدر خوب بود همه این قدر با شعور بودند.... انگار که من و سپیده ... که تا آخر عمر مامان سپیده ی من میماند... انگار درک کردیم که هرچقدر هم دوست داشته باشیم و دوستان دیگرمان را دوست داشته باشیم.... هرچقدر سپیده مهسا یا پریا یا سارا و غیره را دوست بدارد و هرچقدر هم من دوستان دیگرم را دوست داشته باشم آخرش باز هم باهم میرویم بیرون و تمام حرف های خیلی یواشکانمان را به هم میزنیم... انگار درک کردیم که میشود چندین دوست داشت... چقدر خوب است که دیگر مشکلاتمان را باهم حل میکنیم و هی جمع نمیشود روی هم واقعا با شعور بودن خیلی خوب است! انگار بزرگ شده ایم که دیگر به هم گیر نمیدهیم... وقتی آدم بداند ارتباط قلبی پابرجاست دیگر به دوستی های دیگر و حتی ارتباط های قلبی دیگر گیر نمیدهد...
خدارا یک ملیون بار شکر...
+ اضاف/ این عنوان را خیلی دوست دارم... قبلا هم داشتمش... شاید این را برای همیشه نگه دارم... برایم شدیدا نوستالژیک است... نمیدانم کدامیک کتاب نیمکت سفید را خوانده اید... یک کتاب شعرگونه ی خارجی ... موضوع کلی اش را به یاد دارم که نیمکتی بود که زیر یک درخت بزرگ در یک پارک بود... و از صبح تا شب آدم های مختلفی رویش مینشستند...
فقط چند جمله اش را به یاد دارم .... سلام صبح به خیر نیمکت سفید .... / حالا دیگه وقته جارو پاروئه / ..... / ملتفت میشی ؟؟ / ... ؟؟
+اضاف ۲: هاله میشه بگی عکساتو کجا آپلود میکنی ؟من همیشه با این آپلودکردن مشکل دارم!
(Asansor)= آسانسور : بالابر-آسانبر-۱۰ نفر بر- خِرچپون بر
آسانسور وسیله ای است با ظرفیت ۴ تا ۶ که به صورت مربع یا مستطیل در مجتمع ها آپارتمان ها و بیمارستان و... وجود دارد
.آسانسور در ایران یک وسیله است برای شعر نوشتن روی در و دیوارش... برای دست شویی های بی موقع بچه تان... برای نگاه کردن خودتان در آیینه.
(Face book)= فیس بوک
کلا یک سایت اطلاع رسانی است برای یافتن عقاید دیگران.
فیس بوک در ایران یک محل است مثل خونه ی اقدس خانم اینا برای گردهم آیی و گذاشتن عکسای مهمونی شهلا جون اینا!آخه پری اینا دعوت نداشتن و میخوام چشمش در بیاد یا آقای ایکس یه جوری از خودش و دستش عکس میگیره که حلقش معلوم باشه!(میخوام چشم دوست دختر سابقم در بیاد!) در موارد خوش بینانه دفتر خاطرات !
(Ootooboos)= اوتوبوس
یک وسیله ی نقلیه عمومیست که از مسیرهای محدود و مقرری به طور مقرر عبور مرور میکند
اوتوبوس در ایران یک وسیله است که روی صندلی هایش یادگاری بنویسیم و گاهگداری شعاری هم بدهیم و اگر مسابقه فوتبال بود هم بزنیم نابودش کنیم و حتی گاهی مکانی برای شکل گیری یک عشق!!
(Telefone hamrah)= تلفن همراه : گوشی- موبایل- در مواردی : لامصب- بی صحاب و ...
یک گوشی کوچک همراه است که وقتی منزل یا محل کار نبودیم و آشنایان کاری با ما داشتند یا ما گم شدیم راهی برای تماس با افراد دیگر داشته باشیم.
تلفن همراه در ایران یک حجم تپل است ... یک دوربین و ام پی تری است که این قدر از این امکانات مفید بهره گیری شده کلا در مواقع اضطراری یا شارژ نداره یا وقتی آشنایان دارن تو دلهره میمیرن خاموشش میکنیم یا میزاریم بره رو انسرینگ که بگیم ما اصلا وقت نداریم!! در مابقی مواقع هم داریم با اس ام اس جریان مهمونی خونه ی پارمیدا اینا رو با اس ام اس برای همه سند تو آل میکنیم...
(Aroosi)= عروسی:بریز و بپاش- شاباش شاباش!خصیص نباش هزاری بپاش اوه اوهحواسم نبود
.مجلسی است که در آن یک زوج باهم بودنشان را به همه اعلام میکنند.
عروسی در ایران یک نظاهرات فامیلی بزرگ است که همه ضمن این که لباسشان به رخ بکشند به ظرف های شیرینی و شام حمله میکنند و چشم و هم چشمی میکنند و در تنها موردی که حرف از عروس داماد میشود این جمله است که : عروس خوشگل تره یا داماد؟؟
(Televezyoon)= تلوزیون : تی وی - در مواردی لامصب- بی صحاب و صاحب مرده
یک وسیله ی تفریحی- اطلاع رسانی است که میتوان ساعتی از اخبار روز مطلع شد و ساعتی هم سریالی دید.تلوزیون درایران یک حعبه است که روی کانال اخبار یا فارسی ۱ فقل میکند و تا شب چشم هایی به آن دوخته میشوند! یا اخبار صادقانه ی وطنی دیده میشود!
(Madrese)= مدرسه : اسکول!( ایهام داره)-جهنم- تگزاس
یک محیط آموزشیست برای آموختن علوم کاربردی و اخلاق در جامعه.
مدرسه در ایران یک سرگرمی جالب برای دانش آموزان است و مکانی برای خالی کردن عقده های آموزش و پروش روی دانش آموزان مثلا اجبار کردن کت و شلوار برای پسران یا اجبار کردن چادر برای دختران... کلا از شهربازی - شهربازی تر است مدرسه در ایران!
(Roozname)= روزنامه : خرعبلات
تشکیل شده از دسته ای صفحات که شامل خبرهای روز سیاست و علم و فن آوری است و نشریه است که صدای ملت را به گوش دولت برساند.
روزنامه در ایران چیزیست که خبرنگاران آن تند تند بی دلیل سر ِ کوچکی به کهریزک میزنند و زین پس آدم میشوند و آن نشریه نشریه خودی میشود و نشر میکند چرند و پرند و دورغیجات!
(Tazahorat e mardomi)= تظاهرات مردمی درمواردی ساندیس خوری- مرغ یخ زده!
دسته از مردم هستند که جمع میشوند و نسبت به مسئله ای اعتراض میکنند و دولت کشور آن مسئله را بررسی میکند.
در ایران گروهی خس و خاشاک هستند که اخبار رسمی با پوزخند به همشان میگوید منافق و سلطنت طلب و بد و دزد و جمعیت انبوهشان میگوید ۴۰۰ - ۵۰۰ نفر و آتش میزند مردم را!!
یا !!گروهی دیگر هستند که از شهر های دیگر دوان دوان به پایتخت میروند که ساندیس بخورند!!
(Raes jomhoor)= رئیس جمهور :در مواردی درغگو
یک شخص برگزیده از طرف مردم است.
در ایران اوس مح--مود-مشائ--ی- یا یک نفر شبیه اینها از طرف رهبر است.
+ یحتمل ادامه دارد . . .
+کاش یک نفر داوطلب میشد که برای پست قبل کاری که من خواستم رو انجام بده! من یه چیز خواهش کردما !.... اونم به این سادگی!
+ نه تنها سیبیل بابا ... بلکه همه چیز توی زندگی من نامیزونه از اوضاع مملکتم بگیر بیا تا وضعیت همه نفس کشیدنم.نمیتونم با کسی حرف بزنم. و اصلا نمیتونم بگم چی تو سرمه! از گفتنش وحشت دارم! احساس میکنم همه بهم میخندن! ...
میترسم این قدر این افکار مسخره توی سرم بمونن که دست به یه کار احمقانه بزنم و از خانواده طرد بشم...
+ واقعا عجیب شدم... خیلی عجیب...
دیگه خودمم خودمو نمیشناسم !خودمو گم کردم.. دلم میخواد مث دانته [ ... که یادش سبز باد و حضور روحی اش ملموس است ... ] برم !! برمو خودمو پیدا کنم!!!
+ ... لال شدم !یکی دهنمو باز کنه !
آچار فرانسه و پیچ گوشتی و اره آهن بر و این چیزا میخواد ...؟
بچه ها میخواید یقه های این لباس رو بگیرید و سر من رو بکوبید به دیوار ؟جوری که تمام مغزم شِـتَک کنه رو درو دیوار و خودم بیفتم پای دیوار و سرم هم یفته روی سینم ؟
تمام نمره های 20 مال من است.
تمام پیتزاهای بزرگ مال من است.
تمام دوچرخه های کورسی مال است.
تمام بادبادک های قشنگ مال من است.
تمام چترهای جهان مال من است.
امام در تمام جهان دوستی ندارم که با من پیتزا بخورد.
با من دوچرخه سواری کند
با من بادبادک هوا کند.
و با من در باران راه برود.
از کتاب ِ سیبل بابا نامیزونه نوشته ی منوچهر احترامی
ناشر : گل آقا
برگزیده اولین دوره ی کتاب سال طنز
برگزیده شورای کتاب کودک
منتخب کتابخانه ی بین المللی مونیخ
هاله عزیزم برگشته و این بهترین خبری بود که میتونستم تو کل عمرم بگیرم!
از طرفی من ایمان داشتم هرگز جز این اتفاقی نمیفته.
بی نهایت خوشحالم از برگشتنت...
+ آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید ؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
چشم های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
خیلی خوشحالم که برگشتی مامان بزرگ ِ عزیزم ... خـــــــــــــــــــــــــــــــــیلیــــــــــــــــ !
+ سپیده خانم یکی زدم طلبت!!!!! حالا باش تا بهت بگم چرا !
هاله ی من روی تخت بیمارستانه ... نمیدونم چی شده... هیچی نمیدونم.
فقط میخوام هرکسی که میاد این جا و این پست رو میخونه به هرچیزی که اعتقاد داره متوصل بشه تا هاله خوب و سالم پیشمون برگرده.
همه دلمون برای پستاش تنگ شده.
+آخه چرا هاله ؟
چرا هر کس دیگه ای نه ؟
اصلا چرا من نه!
فقط هاله نه!