نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

نیمکت سفید

چون میگذرد غمی نیست . . .

مینو

-اه چته مگه سر آوردی ؟  

- برو کنار دیرمه.

  

« یه حیاط ۱۸ متریه. دور  تا دور ۷-۶  تا دریچه که در هرکدوم یدونه پارچه زده بودن... 

پارچه ی گل گلی رو میزنه کنار سر یه جعبه وامیسته. 

 یه آینه ی شکسته ی  کثیف رو گیر داده به لبه ی پنجره. پنجره پرده نداره ... یه تیکه از شیشه اش شکشته و جاش طلق کار کردن. » 

   

- بابا گلی این خط لب چشم رو صد بار گفتم سرو ته بزار. 

- چرا این قدر هولی ؟ 

- اگه نرم داوود میرسه ببینتم نمیزاره برم سر کار.... موهام خوب شده ؟ 

-‌آره بهت میاد... بند کفشت رو درست ببند میخوری زمینا... 

  - فردا میبینمت. 

 

« کوچه بوی آشغال میده... ولی انگار همه عادت دارن. بچه ها دارن فوتبال بازی میکنن. ۴ تا پسر جلوی یه مغاره کوچیک نشستن دور آتیش نوبتی یه چیزی شبیه سیگار رو میشکن. صدای شکستن شیشه میاد .... و بعدش گریه و جیغ بچه » 

 * 

- کجا تشریف میبرین؟ ...  

[بوق ماشین] 

- خانم محترم ! 

[بوق ممتد ماشین]  

- هی ! برو رد کارت مرتیکه نفهم! 

[بوق ماشین]  

- ما هم مسیریم؟  

« یه نگاه یه سرو شکل یه سانتافه ی قدیمی مشکی میندازه.... یه لبخند عجیب غریب تحویل پسره میده و در ماشین رو باز میکنه.... توی فکرش چیزای مختلفیه... از گوشه ی چشم میتونه پوست گندمی و موهای مشکی راننده رو ببینه....  چه جدی به نظر میرسه» 

- شماا... الان دارین کجا میرین ؟؟؟ 

[خنده] :‌بستگی داره شما کجا برین!! 

«پسره نگاهش میکنه یه چیزی تو نگاهشه که لبخند میماسه رو لبش...» 

- ببین نکنه مامور پموری ؟؟ من اصلا حوصله ندارما !!
- نه اسم من فرزاده و دانشجوی حقوق هستم.  اسم شما چیه ؟ 

- هلن

-دفعه ی پیش که دیدمت اسمت مینو بود. 

- بله ؟؟‌من اصلا شما رو یادم نمیاد ! 

- دفعه ی پیش که دیدمت ۷ سال پیش بود و احتمالا ۱۹  سالت بود. یادته ؟ خیابون ... ؟ نبش پارک ؟ خونتون درش زرد و سفید بود خانم صامتی. 

« خیلی خوب یادش بود... این فری بود. از بچگی عاشق ورزش بود. همسایه دیوار به دیوار بود مث برادر بود... از ۲ سالگی تا اون ظهر کذایی پشتیبانش بود....اون موقع ها ... عیدا میرفتن باغ خونه ی عموی فرزاد اینا خیلی خوش میگذشت مامانش همیشه میگفت ... مامانش ؟؟ ... مامان ؟؟ ... » 

- نه خیر اشتباه گرفتین... برو رد کارات داداش بزار منم برم دیرمه. 

- مینو تو منو یادت نمیاد ؟؟  من قشنگ یادمه! یادته افتادی زمین پات شکست ؟؟ یادته چهار شنبه سوری دستت تو آتیش سوخت ؟؟ ببین... اوناهاش رو انگشت اشارت هنوز جای آتیش اون سال هست!» 

-چی میگی واسه خودت؟ بزن کنار ببینم!  

- چرا داد میزنی؟‌هنوزم جیغ جیغویی ؟؟‌ میدونی چند باره که تو این مسیر دیدمت مینو... میخواستم ببینم چی شد مگه قرار نبود با سیاوش رویاهاتو بسازی؟؟ پس اون قرار مدارا چی بود خانم؟ 

- چی داری واسه خودت پرت و پلا میگی ؟؟؟ سیا کیه ؟ 

« آره سیاوش یادش بود... سیاقرقی ... از صبح روز بعد فرار کردنشون دیگه ندیده بودش... » 

- سیاوش یادت نیست ؟‌سیا قرقی!!

[سکوت] 

-مینو واقعا یادت نیست یا داری فیلم بازی میکنی ؟؟‌آخه از چی فرار کردی دختر ؟؟  

- آقا ... 

- هی نگو نمیدونم یادم نیست بزن کنار !‌تو کل دنیا کی این نگاه قهوه ای گرم و قشنگ رو داره دختر خانم؟ ... مینو تو همه ی این سالها از خودم پرسیدم از چی فرار کردی ؟ از اون همه خوشبختی ؟؟؟ بابات که بعد از رفتنت بیشتر از ۲ سال طاقت نیاورد.... نمیدونی مامانت چقدر پیر شده مینو.... راستی نمی خوای بیای ببینیش ؟؟  اینقدر دوست داره ببنتت؟ روزی نیست که نگه مینو!.. میدونی ؟ 

{ یعنی میشه برگردم ؟‌برگردم پیش مامانم بی خیال ِ‌اجاره های عقب مونده ی آقا نصرت بشم؟ میشه دیگه ریخت نحس داوود رو نبینم؟ این گلی بیچاره رو هم از اون آشغال دونی بکشم بیرون و برم سر یه کار دست و حسابی و ...}  

-چی داری میگی واسه خودت ؟ فکر کردی جادو گری یه چوپ و بچرخونی و من سیندرلا بشم؟...  که بعد این همه سال  یه دوست قدیمی رو پیدا کنی و همه جا گل و بلبل بشه؟   

بزن کنار بابا... بزن کنار برم رد کارم... فکر کرده اینجا چه خبره...  برو بابا !!   

  

- مینو ولی ... 

- میگم نیگه دار آقا! نه من آلیسم نه این جا سرزمینه عجایبه. 

 

[صدای بسته شدن در ماشین] 

... 

 

[بوق ممتد ماشین]  

از مدرسه لذت نمیبرم!

+* از مدرسه لذت نمیبرم با این که تنها کار مفیدم در طول روز است و نمره هایم رو به پیشرفت هستند اما از مدرسه لذت نمیبرم.

+میخواستم این پست را اختصاص دهم به پرگار شماره دو که چرخشی داشته باشیم روی مسائل سیاسی و مذهبی ایران که به هم گره خورده اند... یک گره ی کور.

بررسی کنیم جنبشی را که همه میدانیم –اگر واقع بین باشیم- ده تا پانزده سال دیگر جای رشد دارد.در مورد جوانانی که شب بیست و پنج بهمن ماه در حیاط وزارت کار یخ زدند- بدون روپوش- و  در مورد گروه هایی بحث کنیم که در سال انتخابات عزیز از دست دادند و گروه هایی که درگیر راهپیمایی از دست ماموران فرار کردند و گروهی که با این که سرنوشت را میداند بهانه می آورند که به حرف من و تو نیست و میماند در خانه که خدایی نکرده مشکلی برایشان پیش نیاید میماند توی خانه و گروهی که اصلا توی باغ نیستند... نمیداند سهر-ا-ب کیست...ندا کیست... مج-ید ت-وکلی کیست ؟ و خیلی های دیگر کی هستند که برای رهایی این آخرین قطره های تمدن خون دادند یا شکنجه شدند.

اما ترس های دوشنبه و فرار ها... دیدن اشک روی گونه های پیرزنی تنها و بیکس... شجاعت یک مرد میانسال در برابر گارد ویژه که انگار چند روزی بود که غذا نخورده و وحشی شده بودند و ضربه های نیروی انتظامی که در همه جای دنیا مسئول برقراری نظم و امنیت است... نوک این پرگار را شکست! ... اوه! فراموش کردم که ایرانمان... مثل هیچ جای دنیا نیست! این جا یک زندان بزرگ است...

حالتان گرفته باد ای ... نیروی ... ان-تظامی!

 

+ دستام آمادس میخوام حسابی بنویسم الان سردرد داری بپر + پنجمی!

 

 

+* تنها شده ام. بسیاربسیار تنها و بی کس.

در بین همان دوستانی هستم که از اول دبیرستان انتخاب کردم. که بیشترشان رفتند یک رشته ی دیگر.به جز یکیشان. دوستانی که اگر پای حرف بیفتد بسیار به فکر هستند و به من علاقه دارند ولی من را تنها گذاشتند... درست زمانی که احساس کردم حالا باید از وجود دوست لذت ببریم فهمیدم اصلا دوستی نداریم... چشم هایم باز شد و دیدم خیال میکردم! آن زمان احساس میکردم احتیاج به هم صحبت دارم آنگاه همه تنهایمان گذاشتند و کسی داوطلب نشد درد دلم را بداند و همه صبر کردند تا من خودم شروع کنم به درد دل کردن ولی من اصلا توی همچون شرایطی نبودم! همه جا پرشد از نیش و کنایه و هر بار که به هر دلیل اخم های در هم رفته ی من را دیدند گفتند " اه باز شروع کرد!" "حق داری ناراحت باشی" " دنبال بهانه ای" و از این قبیل کلمات ذجرم را روز افزون کردند...

من نیز خودم را از رخوت بیرون کشیدم آن هم به تنهایی... و همه را دیدم که دست روی دست گذاشتند و توقع دارند من برم و شروع کنم در حالی که در رفتار آنان هیچ زمینه ای برای صحبت نمیدیدم...

خوب به حقایقی بس شگفت انگیز دست یافتم این که با  این که همیشه گفتم این دوستان را که در دبیرستان دارم دوست ندارم ولی چون ذاتا و نه ظاهرا آدم احساساتی هستم دوستشان دارم. حتی سارا را دوست دارم... و واقعا دیدگاهم به همه عوض شده است... اما آنها دوستم ندارند با این که شاید لفظا گفته باشند اما...  من نمیدانم به چه زبانی باید بگویم دوستتان دارم ؟ هیچ گاه قلبا از آنها دلگیر نشدم و هرگز نگفتم دلم را شکستید... من جز یکبار در این شانزده سال دلم شکته نشده... چون آنها دوستم هستند هرچقدرهم گلایه کنم باز هم احساساتی بهشان دارم... من هر روز برای دیدنشان میروم با این که نماینده ی ناظم در کلاسشان به من گفته حق ندارم بروم آنجا... منی که اصلا نمی توانم جایی را تحمل کنم که من را ازآن جا رانده اند میروم باز هم چون دلم برایشان تنگ میشود... من ناخداگاه این چیز هارا پای علاقه میگذارم و در حال حاضر دغدغه ام تنهایی ام شده و کسانی که تنهایم میگذارند پس به جرئت میگویند هیچکدامشان – به جز پریا- ده بار ِ مکرر نیامند توی کلاس کزایی ما.

من از دوستان دیگرم رفتاری همچون پریا را داشتیم... با یک سری احساسات دیگر ولی.چون اوهم خیلی ضد حال میشود بعضی اوقات... خیلی نباید به او چشم امید داشت.

 

من هر گزاین حرف هارا جز از ذهن نگذراندم و حرفی نزدم که برابم دل بسوزانند حال اگر این جا هم نوشتم فقط و فقط برای این که دیگر برایم ارزشی ندارد این که چه کسی دوستم دارد و چه کسی نه. مهم این است که من چه کسانی را دوست دارم؟... دیگر آمدن و نیامدن و دوست داشتن و نداشتنشان بی ارزش شده!

من در لحظات سخت زندگی ام ذات آنها را شناختم و بعد از پیدا کردن خودم آنچرا که در درونم بود با عده ای از آن ها درمیان گذاشتم.دانستم آن ها من را نشناختند نمیداند نه تنها باید دستمان را میگرفتند باید هُلم میداند تا را بیفتم.

حالا دیگر احتیاج به کسی ندارم ناراحتی هایم را برای خودم گذاشتم و چون هرزمان از حرف کسی ناراحت شدم یا مشکلی ذهن را آزار داد اسممان را گذاشتند بد اخلاق و بی جنبه و مزخرف و با عبارت هایی یا مسخره شدیم و بی اهمیت جلوه نمودند من را.

 

نمیدانم چه اخلاق گندیست که دارم... یک چیز را که توقع کنم نه تنها دیگر برایم ارزشی ندارد... بلکه برایم بی ارزش و حتی آزار دهنده هم میشود!

باز هم فریاد دوران کودکی را دارم... من هم آدم هستم... احساسات دارم... فقط برای شوخی کردن آفریده نشدم و گاهی میتوانم جدی صحبت کنم واز اطلاعاتم  در حرف هایم استفاده کنم و از دست دیگران ناراحت شوم مثل خودشان! من حساس نشدم! به خدا باید جدی گرفته شوم!

و بسیار تنها شدم.... بسیار تنها و بی کس!

 

+ دقت کردید چرا دیگر لینک نمیکنم؟ چون همه شما- مامان بزرگ هاله و مامان سپیده و دخترم سانیا و استاد دانته و رفیق های همه چیز تمامم سین مث سپید و لعیا که پای ثابت این جا شده اید برایم شده اید خانواده و هرگز نگذاشتید بگویم ... در بلاگستان نیز تنها شدم... بسیار تنها و بی کس.

+ یک چیز جدید کشف کردم... توی حمام که گریه کنی کسی نمیفهمد! اشک هایت را آب میشوید قرمزی چشم برای حساسیت به شامپوی جدید و وَرَم ِ صورت و گودی چشم ها برای آلرژی به صابون خرچنگ!


+ لعیای عزیز کامنت دونیت باز نمیشه... نمیدونم چشه؟ ارور میده.

...

هیچ سوژه ای برای نوشتن در ما نیست!

این جمله را نوشتیم لیک اعلان کنیم زنده ایم...

بسی پر رنگ هم زنده ایم !   

و قصد داریم زنده هم بمانیم...  

عمرا بمیریم!  

واسه حلوای ما نقشه نکشید...   

چارچنگولی چسبیدیم به دنیا...

من زنده ام

بچه ها من زنده هستم.

فقط دارم زندگی میکنم.


خواهش میکنم این همه نگران نباشید.

سپیده هم خوب است نمیدانم چرا نیامده بلاگستان.

ولی من سالم ِ سالمم!! دارم زندگی ام را مرتب میکنم...

روزی نیست که بهتان فکر نکنم.

نگران نباشید.

برمیگردم...

شاید دور

شاید نزدیک

«میم»

من «دخترم» میشوم وقتی مادرم پای تلفن به دوستش از معدل و رشته ام میگوید.

من«خواهرم» میشوم برای دوستان خواهرم هنگامی که دارد اذیت هایم و سرو صدا هایم را میگوید

من «دختره ی احمق» میشوم وقتی دستم به فنجان قهوه یا چای میخورد و فرش کثیف میشود.

من«وظیفه نشناس» میشوم وقتی نمره ی فیزیکم را اعلام میکنم.

من«دانش آموز»  ِ‌معمولی میشوم وقتی میگویم که زیست شناسی چند شدم یا هندسه پیشرفت کردم.

من «دختره»میشوم هنگامی که میخواهند بهم بی احترامی کنند.

من«کثافت» میشوم... بعضی اوقات ...

من «عضو ِ‌ بد ِ‌ خانواده » میشوم وقتی تمام صبح جمعه توی تخت آهنگ گوش کردم و ظهر هم برای خودم وقت صرف کردم.

من«سخنور ِ‌عالی» میشوم وقتی باید یک برنامه را برای اولیا اجرا کنم...

من«بی انضباط و شلوغ» میشوم وقتی میخواهند نمره انضباط بدهند.

من« بد خط » میشوم وقتی باید برای ناظم لیست رد کنم.

من «خوش خط» میشوم وقتی یک عالمه نوشتی  های ادبیات ِ دوستم مانده

من «دیوانه» میشوم وقتی توی نگاهم هیچ حسی موج نمیزند...

من «زنیکه» میشوم وقتی به هیچ مردی اعتنایی نمیکنم.

من « ضعیفه» میشوم وقتی میخواهم بروم اصفهان... دانشکده ی پزشکی...

من « دوست ِ‌ بد» میشوم وقتی خودم کوه ِ‌مشکلاتم و اصلا حوصله ندارم نیاز به همصحبت دارم.

من « دختر بی معرفت» میشوم وقتی از عقلم برای حل مشکلات کمک میگرم.

من «خرخون» میشوم وقتی فقط یک درس دینی-شیمی را میخوانم و جواب میدهم.

من «خنگ ِ  مادرزاد» میشوم وقتی با ریاضی- فیزیک آبم توی یک جوب نمیرود.

من«دستبوس» میشوم وقتی مادرم در جواب ِ‌دخترتون چه خوشگله به دوستانش میگوید!

من«ور وره جادو» میشوم وقتی مدام نق میزنم!

حتما...

من«دوشیزه مکرمه» میشوم وقتی زنها روی سرم قند میسابد و توی دلم قند آب میشود

من«مرحومه مغفوره» میشوم وقتی زیر یک کوه خاک بلاخره به‌ آرامش میرسم...

من در ماه های اول عشق «عروسک- ملوسک-عشقک- پیشی ملوسه-پرنسس و ویتامین و ...»‌میشوم!

من«دختری مهربان و دوستی بی نظیر»میشوم البته تا چهلمم!


من « خودم» هستم!

فقط خودم!


«میــــم»

پرگار۱

کاش ایران مستراح نبود*

http://www.state.gov/cms_images/iran_map_2007-worldfactbook.jpg


یک زمانی بود که میگفتم دختر ها و پسر ها باید از سنین پایین دوستی هارا تجربه کنند و از این نظریه تا پای مرگم دفاع میکردم.ولی حالا نظرم کاملا نقطه ی مقابل این نظریه شدست...

هنوز هم میگویم که خیلی خوب بود اگر دختران و پسران میتوانستند روابط را تجربه کنند ولی در ایران نه.

وقتی در کشورمان هیچ زمینه سازی برای این گونه روابط نمیشود وقتی دخترها و پسر ها برای هم مثل قاره ی آمریکا برای آدم و هوا هستند چگونه میشود در سنین نوجوانی اجازه ی رابطه ی عاشقانه به آنها داد؟؟ دخترانی که از کودکی از پسر ها میترسند و با رفتن به مدرسه کاملا از دنیای پسر ها جدا میشوند(توصیه میشود رجوع شود به این پست)و پسرانی که دختران برایشان مثل موجوداتی ظریف و بی اراده میماند.خصوصا در ایران که همیشه به پسران یک پوئن مثبت داده میشود و همیشه احساس برتری نسبت به دختران دارند.(پسر پسر قند عسل- دختر دختر کپه ی خاکستر)

وقتی کودک ایرانی با این ذهنیت بزرگ میشود و در ۱۳ سالگی تازه دختر و پسر را میشناسد پسر برای سرگرمی به سراغ دختر میرود چون او را هنوز همان موجود کوچک و بازیچه میپندارزد و دختر نوجوان برای کشف این راز به سراغ او میرود که محدودیت های خانواده ی ایرانی را پایان دهند. نام این احساسات راعلاقه میپندارد و شکل رابطه کم کم عوض میشود اسم هایشان به [عزیزم] و [عشقم] تبدیل میشود و چون قد کشیدند و اندمشان شبیه مادرها و پدرهایشان شده خود را شبیه مادر و پدرشان میپندارند و سعی میکنند رابطه ی دوستانشان را شبیه آن ها کنند. دریغا که با گذشت هر سال تفکر فرد نوجوان نسبت به جنس مکمل که در روانشناسی هرگز و هرگز جنس مخالف نامیده نمیشود کامل تر میشود.

اگر در ایران زمینه درست میشد از ۵ سالگی در کنار یکدیگر رشد میکردند اگر دوران دبستان را کنار یکدیگر میگذراندیم و هرگز از هم جدا نمیشدند اگر مثل آلمان در کتاب های  علوم دبستانشان عکس از اندام های یکدیگر میدیدند و درسش را میخوانند حالا همین خود ِ‌شما هم با خواندن ِ‌این جمله ی من (یک جوری) نمیشدید... اگر یکدیگر را از کودکی لمس میکردند و یک دختر میتوانست انگار که پسر دقیقا دوست ِ دختر ِ‌ اوست با او تماس بگیرد و از درس حرف بزند و... هیچوقت در ۱۳ سالگی جنس مکمل برایش ناشناخته نبود... عقده نبود...  

وقتی شما کارکرد با اسیدسولفوریک را نمیدانید وقتی در اختیار یک دختر یا پسر ۱۵ ساله میگذاریدش با اسید فاجعه می آفریند ولی اگر در کودکی همه چیز برایش ملموس میشد هرگزو هرگز در نوجوانی فاجعه نمی آفرید و اسم خودش را شکست خورده در عشق و در زندگی نمیگذاشت.هرگز اشتباه نمیکرد...

بدون زمینه ی کودکی هرگز نمیشود در نوجوانی با جنس مخالف تنها ماند.


از دبیرستان که با دیوار های بلند و سیم خار دار از یکدیگر جدا شده ... پا گذاشتن به دانشگاه و همکلاسی شدن با یکدیگر نیز اختلال بر انگیز است و تنها عاملی که باعث میشود فاجعه ها کم تر شود رشد عقلانی ِ‌ جوان است و این که عنصر (احتیاط شرط عقل است)‌ به او اضافه شده.


* پرگار ۱ در پاسخ به  نویسنده ی پست (مستراحی به وسعت یک سرزمین ) آمده است.


انضباط !

+ ورزش داریم... 

پوتین پوشیدم پاشنه هایش قدم رو میرسونه به  ۱۶۷-۱۶۶ با خودم یک جفت عشق-آل استار- بردم مدرسه و انداختم توی جامیز تا وقتی[حمزه]- معلم ورزشم- خواست کلید کند داغون نشم 

صدای یکی میاد  

-[مِـسی]-ناظمم- به دوم ریاضی دو ها که ورزش داشتن نمره انضباط داده.  

توی جونم یک ولوله افتاده ناخونگیرم را در آوردم تا ۲ تا بیلی که روی انگشت شصت کاشتم را بگیرم تخته را پاک میکنم و گچ های فسقلی را می ریزم دور. 

میزهارا صاف میکنم و سفارش میکنم :‌ 

- بچه ها زیر میز هاتون کثیف نباشه!! 

«نماینده ام خیر سرم!» 

منتظر[مِسی] نشستیم کلاس مثل همیشه شلوغ نیست که با وارد شدن خود  ِ‌ [حمزه] دوباره کلاس شلوغ میشه. 

-شطرنج ها رو میز!!
« اه! من از شطرنج متنفرم! مردم ۲ ساعت فقط روی حرکت یه سری مهره کلید میکنن ... » 

اما انگار مجبورم... ۴ تایی میریزیم سر یک شطرنج. من سعی میکنم که به زهره یاد بدهم. 

-زهره جون مرحله ی اول اینه که اسب و فیل رو بندازی بالا و تند تند بگیری... بعدش باید... 

- آخه شاه که خوب نیست پیاده باشه باید بشینه رو اسب... 

«[حمزه] داره درس میدهد حرکات رو » 

مهره های سیاه و سفید-شاه و وزیز و ۲ سرباز- ۲ خانواده ی مهربون و گرم و صمیمی هستن که رفتن مهمونی...  

(زینب میخندد) 

  ...  

+‌  یه ربع آخر[مِسی] می یاد سرکلاس... 

کلاسمون دچار یه سکوت عجیب شده سکوتی که هرگز نداشته! با فک ِ‌درازش و یه سری دفتر و دستک میشینه پشت میز معلم.  

- نماینده ها بیان. 

 «مثل مرغ به زینب چسبیدم.»  

شروع میکنه...  

-آقاجانی...  

بچه ها باید جلوی ۳۳ نفر وایسند و [مِسی] - اگر مشکل داره - تحقیر کند و اگر نه هم به زور و شل دهنش تکون بخوره که  

- براش دست بزنید. 

شین رو رد میکنه صفری رو صدا میزنه و عسکری رو ترور شخصیتی میکنه ... من را صدا میزند 

- میم ِ‌ کاف !  ...  ۱-۲-۳-۴... ۴ تا معلم بهت انضباط ندادن!  

(به این فکر میکنم که دارم رکورد میشکنم!) ... نمیتونه راجع به مامانم ایرادی بگیره... خدارو شکر به حجاب هم اشاره ای نمیکنه... ادامه میده 

-کاف! یعنی چی تو نماینده ای!! این خیلی بده! نوبت بدی اگه از همه نیم نمره کم کنم از تو یک نمره کم میکنم!! جبران میکنی ...  

جوری نگاهم میکنه که انگار عقاب به طعمه اش! 

  

... 

قراره جبران کنم!! 

مثلا!!

خدایا ...

  

 

 خدایا!

جاده ی درازی را پیش رو دارم میخواهم کمکم کنی پشتم باشی و هرجا که زمین خوردم مثل همیشه دستم را بگیری و نگذاری همان جایی که زمین خوردن چمباتمه بزنم تنبلی کنم. 

نگذار درگیر پوچی ها شوم... 

مرا بجنبان! 

آری... این روز ها باید جنب بخورم!

Zartosht-iranian prophet

 

  

چند روز پیش جلسه ی دوم کلاس های آموزش امداد مامان با بابا رفتیم دنبالش ... به هوای این که مامان میبایست روپوش ِ سفید میخرید رفتیم انقلاب ... از یک مغازه که آمدیم بیرون چشمم افتاد به کتاب فروشی ... 

«گفتار زرتشت» - گرد آورنده مهدی سبحانی

کتابی بود که چشمانم را خیره کرد ۲۰۲ سخن از سخنان زرتشت گردآوری شدی که تمام آنها در زمینه ی گفتار ِ‌ نیک  و راست اندیشی اندیشه و ستیزه با دروغ و پشتیبانی از یکدیگر است و به طور کلی زرتشت بیان میکند که تمام کارهای انسانی عبارت اند از : گفتار به سوی روشنی- کرداری پاک و پارسایی و اندیشه ای به دور از کینه و نابودی ...  

کاش فقط یک ذره از گفته های زرتشت به جای این همه نماز جماعت و جمعه و روزه و شب قدر و روزه عرفه و ...  در زندگیمان و ایرانمان بود. 

  

کتاب ـ سخنان ِ زرتشت پیامبر ایرانی به صورت متن ۲ زبانه از انتشارات بهزاد و با ترجمه ی روان ِ حمید اولادی  منتشر شده. 

  

معنی فروهر نشان ایرانیان باستان 

۱) پیر مرد : نگاره فروهر از سر تا سینه همانند پیری جهان دیده دانا و کامل میباشد. 

۲)دست های افراشته به بالا: انسان ها رو به جلو با آرمانهای نو هدایت میکند و به نشان دعا و ثنا به درگاه اهورا مزدا میباشد. 

۳)بال های گشاده و سه طبقه: نشانه اندیشه گفتار و کردار نیک میباشد که انسان(زن و مرد) به کمک آن به درجه ی کمال و بالا میرسد.  

۴)دایره میان نگاره : علامت بی پایانی روزگار وبرگشت اعمال و کردار انسان به خود او میباشد. 

۵) دامن سه طبقه : نشانه ی بد اندیشی(دژمت) بدگفتاری(دژوخت)و بد کرداری(دژورشت) میباشد که باید به زیر افکنده شود  

۶)دو رشته ی آویخته: نشان(سپنتا مینو و انگره مینو) بهشت و جهنم است.

۷)در شکل بالا حلقه در دست پیر مرد شماره گذاری نشده که نماد عهد و پیمان با خداوند یکتاست. 

 

 

*  با نهایت تاسف  

چون در ایرانمان به دلایلی به زرتشت و سخنان او توجهی نمیشود هیچ عکسی از کتاب پیدا نکردم.

مستراحی به وسعت یک سرزمین

بسیار دور از هم قد کشیده ایم . هر یک بر فراز صخره ای بلند و دره ای عمیق میان مان که با هیچ خاکستری پر نخواهد شد .  

جدایمان کردند . از روز اول مهر . با پوشش های متفاوت. مانتو و مقنعه و چادر تیره بر من پوشاندند و تو را با لباس فرم و کله ای تراشیده به ساختمانی دیگر فرستادند . من رابه مدرسه ی دخترانه و تو را پسرانه . دانشگاه هم که رفتیم جدایمان کردند . با ردیف های دور از هم . نیمکت های خانم ها و آقایان . با درها و راهرو ها و ورودی ها و خروجی های خواهران و برادران .

جدایمان کردند و ما بسیار دور از هم قد کشیدیم . در اتوبوس با میله ها و در حرم و امامزاده با نرده ها و در دریا و ساحل با پارچه های برزنتی.

آنقدر دور و غریب از هم بزرگ شدیم تا تو شدی راز درک ناشدنی ای برای من و من شدم عقده ی جنسی سرکوب شده ای برای تو .تا هر جا که دیگر نتوانستند جدایمان کنند، در تاکسی و خیابان ، از زور بیماری و عقده های جنسی خود را به من بمالی و برهنگی ساق پایم حالی به حالی ات کند و نگاه حریص ات مانتو ام را بدرد .

جدا و بسیار دور از هم قد کشیدیم انقدر که تا پایین تنه هایمان معذب مان کرد خیال کردیم عاشق شده ایم و چون عاشق هستیم باید ازدواج کنیم و بعد هم با هزاران عقده ی بیدار و خفته به زیر یک سقف رفتیم .

بسیار دور از هم قد کشیدیم . انقدر که دیگر نگاه مان نیز یکدیگر را خوب و درست ندید و نگاه های انسانی جای خود را به نگاه جنسیتی دادند درهمه جا . در محل کار ، در محافل فرهنگی و علمی و حتی جلسات سیاسی .

و من باید تقاص همه ی این فاصله ها را بپردازم . تقاص دوری از تو و بر صخره ای دیگر قدکشیدن را . تقاص تو را ندیدن و نشناختن را . باید که تنم بلرزد وقتی هوا تاریک می شود و من تنها در خیابانم . وقتی دنبال کار می گردم . وقتی تاکسی سوار می شوم .

اینجا یک مستراح عمومی است به وسعت یک کشور . وطن پرستان عزیز . بهتان بر نخورد . آخر سالیانی است که در همه جای دنیا فقط مستراح ها را زنانه و مردانه کرده اند