دیروز داشتم میرفتم مدرسه... منتظر سپید بودم... سرکوچه پشت یه تیر چراغ برق سنگر گرفته بودم که کارگرای میوه فروشی نبینن من رو... سپیده با باباش اومد... منم سردم بود و خوشحال سوار شدم... رادیو روشن بود و ماشین گرم... صدای رادیو رو گوش میکردم... صدای سپیده و باباش که باهم حرف میزدن گنگ بود... انگار رادیو داشت تو سرم حرف میزد و من زیر آب بودم که صدای سپیده و باباش گنگ و خفه بود... این جمله رو شنیدم (انسان باید برای به دست آوردن چیزایی که دوست داره تلاش کنه وگرنه مجبور میشه چیزایی رو که به دست میاره دوست داشته باشه) ...
دیگه انگار صدای نمیشنیدم...
تلاشم کجا رفته پ َ ؟
با این که خیلی وبلاگ عوض کردم ولی نمیدونم مردم تو اولین پستشون چی میگن!؟
فقط این که این اولین پستمه اینجا.... تو بلاگ اسکای...
دوست دارم لحظات خوبی رو سپری کنم.